مردم از ننوشتن

وقتی که وبلاگم بود و داشتمش میلی نبود بر نوشتن نه اینکه حرف نباشد گفتنی یا نوشتنی بسیار بود محرم نبودند چشمهایی که می خواندند... روز اول که گندمزار را گرفتم عشقم به ناشناس بودنم بود و بعد که شناس شدم ... حال و روز مذخرفی بود اگر کسی را دوست داشتم زشت بود بنویسم و اگر از کسی بیزار بودم هزار مدعی و کاسهء داغ تر از آش برایش پیدا می شد...انگار دیگران می گفتند چه بنویسم و چه ...

و حالا که تمامش کردم دلم مدام می لرزد به بازگشت ... ولی بر نخواهم گشت ... دومینم رانگه میدارم که برایم عزیز است وپر خاطره و سعی میکنم با وبلاگی دیگر و اسمی ناشناس تر از قبل عادت کنم ... اعتماد کنم و رنگ هایم را بر صفحهء مجازی بریزم ...

گندمزار و گندمین بودن تمام نمی شود ... من رنگ صورتم را فراموش نمی کنم ... شایدم رفتم پی رنگ وجودم...

و شاید باز هم آمدم ...

پس از مدت ها ...

دلتنگ سادگیت شدم ... وبلاگ خوب من !