گندمزار من ...

سلام ... لگوی خوشگلم رو دیدین؟ دست جناب فرزاد خان و برادر محترمشون درد نکنه ... بازم شرمنده شدم... ممنون ، خیلی خوشگله...

انقدر دلم میخواد به عالم و آدم غر بزنم که خدا میدونه ... میخوام بهانه بگیرم ،پا بکوبم به زمین و در اتاق رو محکم بکوبم و بلند بلند گریه کنم ... قسم بخورم هنوز بچم! با تمام اون آرزوها و رویاهای رنگ و وارنگ ...
دلم میخواد برای یه آبنبات چوبی بزرگ گریه کنم ، یه هفته ده تومنی جمع کنم و جمعه برم یه شاخه گل رز قرمز بخرم و برم خونهء پدربزرگم ،کوچه پس کوچه های تنگ و بلند و دوستداشتنی جنوب شهر ،در نارنجی وزنگی که باید می پریدم تا دستم بهش برسه از تو حیاط صداش میومد «کیه؟» ، من داد میزدم «خوب منم دیگه» بگه «اومدم بابا اومدم » ، در رو باز کنه و من بپرم تو بغلش و صورتم رو بچسبونم به صورتش و بگم «دِ! بابا محمد باز که ریشهاتو نزدی!» ، بخنده بگه « نیم وجبی تو به این کارا چیکار داری؟» و منو ببره تو... یه پیرزن ضعیف ولی همیشه خندون نشسته باشه کنار سماور و بگه «ســـــــــلام ، چه طوری مامان؟ بیا اینجا تو بغلم» و من ساعت ها از بغل پدربزرگ و مادربزرگ بیرون نیام
کاش دوباره میومدن با هم آب حوضِ آبی حیاط رو عوض کنیم ، گل هایی که تازه کاشته بودن نشونم بدن ، اسماشو یادم بدن و یه عالمه گل یاس سفید بذارن تو جیب های پیراهنم و برام لقمه های کوچیک بگیرن و با قصه دونه دونش رو بذارن تو دهنم ...
خودشون که نیستن هیچی ،به جای خونهء قشنگشون هم یه آپارتمان ۴ طبقهء بدقواره سبز شده که تمام خاطرات منو زیر تیر آهن های سنگینش له کرده...

دلم میخواد بشینم پشت میزو نیمکت های مدرسه ،شلوغ کنم و از کلاس اخراج بشم
از درخت بالا برم ،از پنجره بپرم پایین و گیلاس روی گوشام بذارم و سوسک و مارمولک تو کلاس ول کنم
افسردگی نگرفتم ها ، با تمام مشکلهایی که بقیه درست میکنند کلی به زندگی امیدوارم ولی خوب بعضی وقت ها ادم دلش برای خودش تنگ میشه ...
اون روزهایی که بعضی ها هنوز آدم مهمی نشده بودن ، روزهایی که لباس و غذامون رو از تعاونی های شهرو روستا می خریدیم ، خونمون جنوب شهر بود و تا میدون منیریه برای مدرسه می رفتم ، روزهایی که هر لحظه ممکن بود یکی از موشک های صدام همهء نداشته هامون رو هم بر باد بده ... چقدر زندگیه قشنگی داشتیم
سال های زیادی گذشته ، پول انقدر بین ماها فاصله انداخته که بعضی وقتها می بینم اصلا خانوادم رو نمیشناسم ، زندگیه پر زرق و برق شهری خستم کرده از مدیر بودن متنفرم ، از زیر دست بودن هم بیزارم ...
کاش جدی جدی یه گندمزار داشتم و برای خودم زندگی میکردم ...
یه زمین کوچیک ، داس و یه خونه با دیوار های کاهگِلی ،یه تکیه گاه و دوتا دوست ...
و هر سال منتظرم میموندم تا موقع دروی گنج طلاییم برسه ، کنار گندمزارم نماز می خوندم و شب ها زیر سقف پر نور آسمون میخوابیدم و روشن ترین ستاره رو برای خودمون برمیداشتم .

دلم گرفته کاش الآن اینجا بودی، دوسِت دارم ...
تا بعد...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد