ای سرزمین نور ، ای کشور کهن ، جانم فدای تو ، ای خانه ای وطن

سلام
میخوام از دیروز بنویسم ،یه مهمون داشتیم ، یه روزی برای خودش آدمی بوده تو خرمشهر، با آبرو زندگی کرده ... ولی حالا کارگر ماست!
یه خانم جنوبی ، با صورتی سوخته و پر از چین و چروک که هنوز روسریش رو مثل جنوبی ها دور سرش می پیچه ، ربابه و پسر جَوونش ، عادل... تلویزیون روشن بود یه خبر از عراق ...... همه چیز ریخت به هم ، پسرش شروع کرد به داد زدن ، فقط داد میزد با کلی بدبختی آروم شد و بعد اون خانوم زد زیر گریه .... یه عکس از تو کیفش در آورد دخترش واقعا قشنگ بود ... تو اولین حملهء عراق به شهر شوهرش شهید شده بود و دخترش افتاده بود دست عراقی ها... مادر و پسر زخمی میشند و فرستاده میشن به اصفهان ... پسر بر میگرده به شهر ... تو اولین حمله های ایران که یه قسمت از خرمشهر آزاد میشه با بقیه ء سرباز ها تو شهر دنبال خانواده هاشون میگردن ... تمام خونه ها پر بوده از جنازه های زنها و دختر بچه ها که به فجیع ترین وجه ممکن کشته شده بودن

عادل جزو جنازه ها خاله و دختر خاله و همسایه ها رو میبینه و دوست عادل مادر و خواهرش رو ... میدوئن طرف عراقی ها ... بدون اسلحه ... دوستش شهید میشه و عادل یه ترکش تو سرش یادگاری نگه میداره و حالا هروقت اسم خواهرش بیاد یا از عراق چیزی بشنوه کنترلش رو از دست میده
ربابه هم هنوز منتظره تا خبری از دخترش بشنوه ... عکسش رو می بوسه و عراق و امریکا و المان و فرانسه رو نفرین و لعنت میکنه و بعد هم میگه خدایا مصلحت رو تو میدونی ... شکرت

ذره ذرهء خاک این کشور رو میپرستم ، از امریکا و عراق و هر خر ادم کش و جانیه دیگه هم متنفرم ...
بحث سیاسی راه نمیندازم ولی برای سیاست مدار های کشورم واقعآ متاسفم ...

تابستون سه سال پیش ، تو یه سری اتفاق هایی که افتاد شانسی با کاروان جانبازان رفتم مکه ، فکر میکردم برای این بنده خداها سنگ تموم گذاشتن ... امکانات کاروان افتضاح بود ، نمی تونستم باور کنم با اونایی که از زندگیشون گذشتن تا یکی مثل من الآن راحت سرجاش بشینه و این نطق ها رو بکنه این طوری برخورد بشه ... این که به کنار ... اتفاق هایی تو اون دوهفته افتاد که من مجبور شدم به خودم قول بدم که از این به بعد چشمامو بیشتر باز کنم و به حرف مردم هم اهمیت زیادی ندم ...
نه انقدر با ایمان بودن که نور از صورتشون بباره و نه انقدر کافر که دیدنشون کفاره داشته باشه ، هفت نفرشون موجی بودن ، هر چند ساعت یک بار حالشون به هم میخورد ، داغ میکردن و داد میزدن ، هرچیزی دستشون میومد پرت میکردن و بعد چشماشون سفید میشد و می افتادن رو زمین ... همراهاشون با کیف پر از قرص میومدن بالا سرشون و ... همه چیز تا موجی شدن نفر بعد آروم بود!

یه روز تو بیت الحرام اومدم نماز بخونم دیدم یکی از هم کاروانی های ما داره آروم گریه میکنه ... جلو رفتم ، " خدایا مگه من چی خواستم ... حقمون رو می خوردن انقلاب کردیم ، توکل کردیم به تو هنوز چیزی نگذشته بود ریختن تو خونه و شهرمون رفتیم جلوشون وایسادیم ، زن و بچمون رو کشتن ، خودمون رو هم انداختن گوشه تیمارستان... بازم حقمون رو خوردن ... چشم ... تو خالقی ... منم اونجا می مونم تا فرستادت بیاد بگه درو باز کردم بجنب فرار کن "

نمی دونم ... برداشت همه از یه اتفاق یه جور نیست ، باور مردم هم یه جور نیست ... ولی من فکر میکنم یه تار موی این جور آدم ها به هزارتا بزدل و ترسویی مثل دایی من که موقع جنگ فرار کرده می ارزه ...

ایران رو دوست دارم با تمام کم بود ها و خرابی هاش... احساساتی شدم انگار ولی
شاید بد نباشه آدم هر چند وقت یه بار یه ذره احساس داشته باشه نه عقل!
چقدر جنگی شد!!! کلی حرف دارم هنوز ... ولی بسه دیگه انگار ... کاش میشد الان پرچم ایرانم رو شماها هم می دیدید!D:D:
خانوم ها و آقایون محترم خداحافظ ...