این برای تو
چنان بلایی سر آدم میاره که تو آینه خودت رو نمیشناسی ، خواسته هات رو باور نمی کنی ، تمام رویاهات رو از یاد میبری و فقط به این فکر میکنی «کی دوباره میبینمش »
انتظارهات از خودت و زندگیت زمین تا آسمون فرق میکنه،
حاضری نباشی اگر قرارِ اون راحتتر و خندون تر باشه،
غروری تمام وجودت رو میگیره که انگار دنیا رو فتح کردی ،
اگر از آسمون سنگ بباره یا از زمین شعله های آتش بیرون بزنه انقدر دلت به گنجی که تو سینه پنهان کردی گرم و مطمئنه که هیچ کدوم از این ضربه های زندگی رو حتی حس نمی کنی
بدجوری به خدا بدهکاری ... خیلی بیشتر از اون وقتی که تو رو آفرید مدیون لطف و رحمتش شدی.
اول به اندازهء یک نقطهء روشنه که تو عمق وجودت نفوذ میکنه و روز به روز و لحظه به لحظه رشد میکنه و تمام بودو نبودت رو میگیره ... مثل خورشیدی که تو قلب یه سیاهچال ناگهان به وجود بیاد و همه چیز رو ذوب کنه...
و انکارش ، محال ترین آرزوی دنیاست
لحظه های باور نکردنیه زندگیت دارن ثبت میشند ، طغیانها و احساساتت ، خطاهای بیشمارت و آرزوهای قشنگت ، فریادهایی که تو گلوت گیر میکنه ، و درددل هایی که هیچ وقت از چهار دیواریه دلت بیرون نمیره ... همه و همه یه جایی تو این دنیا تو قلب آفرینندهء زندگیه بیهمتاتون می مونه و وقتی گیر میکنی به دادت میرسه ...
تو دوباره آفریده شدی و اینبار انقدر از شادی مست بودی که یادت رفته بگی « خدایا شکر » 
 میتونی تو  دلت لمسش کنی ، گرماش رو حس میکنی ، هنرمندانه ذوبت میکنه و تو هیچ مخالفتی نداری ...
خوشبخت ترین مخلوق خدایی ، عاشقی !
این دل از عـــــــــــشــقـت خــراب اســت 
                              کـــــار او از بــیخ زار اسـت
                                        عشـق او دیوانـه وار اسـت
                                                  سهل نیست،عاشق کُش و لیلی تبار است

میگذره دلم برای همین ها هم تنگ میشه

                                          این دل از عشقت خراب است
این که دیگه چرا نمی تونم بنویسم هزار تا دلیل داره و هیچ کدومش هم به درد نمی خوره
دلسرد شدم؟ آره میشه گفت
محافظه کار هم شدم دارم یاد میگیرم که ساکت بودن و گلایه از زمین و زمان نکردن بهتره
فقط یه مشکل کوچیک پیش میاد ... من دارم لال و مات میشم ، که مثل تمام چیزهای دیگه میشه گفت اینم درست میشه زندگیه دیگه ...

همین که ماشین شروع میکنه به تکون تکون خوردن و میفته تو جادهء تهران دلم میخواد بپرم خدارو بغل کنم ... هیچ چیزی قشنگ تر از برگشتن به خونه و اتاقم نیست ، عاشق این چهار تا دیوار سفید و نزدیک به هم وسرد شدم ... هیچ چیزی نمی تونه عشق و دوستی این چهار تا رو خراب کنه حتی مرگ ... اینا با هم میمیرند این عالیه
یه روزی به همه میگفتم سرم رو بزنن پام رو از تهران بیرون نمیذارم ... حالا برای برگشتن بهش لحظه شماری میکنم
هوای کثیف و دود و آسمون خاکستریش رو دوست دارم وشب های بی ستارش رو ، که انقدر آسمون صاف و سیاه میشه که نمیشه چشم از بی انتهایی و سکوتش برداشت ، مردمِ همیشه گرفتارش ، مریضی هاش ، ترافیک های ۳ـ۴ ساعتش و خیابون های مملو از آدمش ... تو تک تک کوچه های این شهر راه رفتم ، نفس کشیدم ، بزرگ شدم ....... دوسش دارم

از دور که آسمون خاکستریش پیدا میشه خدارو شکر میکنم که برگشتم

نمیدونم چرا همه فکر کردن من از پاییز بدم میاد ... من اینجا تصحیح میکنم عاشق پاییزم
کوچه های پراز برگش رو هم پیدا کردم
 درضمن بدین وسیله از کلیهء دوستانی  که به دلیل سگ بودن مضمن این روزا پاچشون رو گرفتم یا خواهم گرفت هم معذرت میخوام
سر کار خانم فوضول الدوله من هیچیم نیست جون مادرت دست از سر من بردار،گیر نده
 مهمون داریم ... تا بعد 
                                                  کار او از بیخ زار است ...