یا من اسمه دواء و ذکره شفاء!!!

سلام!
ای بابا! این خدا هم خوشش اومده با ما شوخی کنه... آخه خدا ما که گفتیم هرچی تو بگی ...هر چی تو بخوای ..دیدی هرکاری کردی ناشکری نکردیم ...حالا چی؟
این بازهم امتحانه؟؟ چقدر؟ خدایا تا کی؟ حق شکایت نداریم؟ داریم دیگه ...این همه تحمل از کجا بیارم؟ این همه آدم ،بابا چه گیری داده این دنیا به ما!!! دنیات خیلی بیرحم شده خدا
۲ ساله هر روز تو بیمارستانیم ... هردفعه هم یه سری دردو مرض عجیب قریب که برای هیچکدوم راه حلی پیدا نکردن ... آره دیگه چون کلاسمون بالاست درد و مرضمون هم شیک و نایاب باید باشه....نمیشه که...
ای ...
ولی خدا ...هنوز منتظرم که خودت درست کنی همه چیزو


کویرم دستم از هر چیز خالیست ولی قلب من تنها، همه از عشق لبریز

کلی سر حال بودم امروز
مثلا سعی کرده بودم فراموش کنم همهء غم و غصه هارو همهء مریضی ها رو ... ولی این غصه ول کن ما نیست...
دیروز خیلی حالم گرفته شد ، بد گیری افتادم کاری هم نمی تونم بکنم ...شاید دیگه نرم سر کلاس ... چقدر خوش شانسی آخه ... این همه ادم تو این شهر میرن کلاس پیش این همه معلم این همه شاگرد ...این دیگه آخره خوش شانسیه که فقط من گیر یه عوضی بیفتیم ...با کلی اعصاب خوردی اومدم خونه مخ خودم رو جلو آینه خوردم که اشکال نداره بیخیال میگذره... شب هم یکی از دوستام کلی باهام حرف زد و دیگه بیخیال شدم صبح هم با کلی انرژی پاشدم و یه تلفن .... وهمه چیز خراب!
خبر غیر از مردن یکی و در حال مرگ بودن یکی دیگه که به آدم نمیدن!
همه خوب میشن ،نه؟

خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدا!




«بودن بی تو شمع خاموش است
دیدنت اما مرگ پروانه
رفتنت مرگ است بر تنم چاره»
کاش یه اتفاقی که دلم خیلی میخواست میفتاد ایکاش چشمام رو میبستم ، وقتی باز میکردم همه چیز عوض شده بود و شده یک ثانیه تو همون دنیایی که خیلی وقته بهش فکر میکنم زندگی میکردم ، دنیای رویای من ، دنیای من ، خلق شدهء من!
اینم محاله؟

« مرو ای جان،
بمان با من،
کنارم باش »

من الآن وضعیت مغزیم خیلی خرابه هرکی حوصله نداره نخونه ...مجبورم بنویسم وگرنه میترکم
خسته شدم دیگه هر الکی خوشی بود کم میاورد بابا مگه یه نفر چقدر میکشه؟
گریه؟ میکنم ولی مگه فایده داره آخه؟؟؟؟ هیچی حتی سبک هم نمیشم دیگه ...
«غرق آوازم
مست و دیوانه»

بال دادی و عاشق ترش کردی . دل بیمار نبود...گمان بر شناخت داشتم و هیچ خبری از خدای حقیقی در دلم نبود
رویایم بهار بود و دیگر بهار بی تو وجودی ندارد که رویا باشد یا کابوس
صدایم بلند بود برای هر کس نظری نو داشتم
دیگر نظری در من نمانده
هر چه هست تویی
و خدا خود را با تو به من شناساند
نشانم دادی عظمتش را ، که چگونه اگر بخواهد دنیایی را زیر و رو میکند و من انکار میکردم شیرین ترین نعمت خدا را که چه؟ محکم باشم ؟؟!
اگر سستیست این شور بینظیر ، خدایا تا ابد سست بمانم!
هراس از چه؟
از به اوج و نعمت رسیدن... از به ملکوت راه پیدا کردن... از درک خدا؟
دروغ بگویم ...به پارهء دیگرم... به دلیل بودنم؟
کمان نکنم روزی چنین خیانتی ....
و دانم بهار این سرزمین بیهمتای تازه یافتهء من تویی و خدارا شکر که زمستان ندارد!
بی تو نمیمانم حتی لحظه ای





چه میداسنتم عشق تو حرام است
گناهی کردم و کفاره اش بر من عذاب است

ای وای که چقدر حرف دارم.... همش هم بیخوده شاید
راستی ! تا نظر ندی من دیگه نمینویســــــــــــــــــــــــــم! گفته باشم!...یعنی چی اصلا؟!D:


داره دیر میشه... ساعت ملاقات بیمارستان ۳ تا ۶ ...برم که برسم ... خودم هم بخوابم بد نیست! هم خانوادمون تکمیل میشه اونجا هم شاید من فهمیدم این درد ماله چیهD:
عصبیه؟ ..معلومه! دیونم کرده دنیا...
ولی میسازم و منتظرم
منتظر خیلی چیزا! خیلی آدم ها ووووووو همهء اونها رو دوست دارم
دوسشون دارم دوسشون دارم دوسش دارم!
اشتباه تایپی بید!D:

خداحافظ!



من و خودم و اون!

اول «دینگ دینگ» بعد از سه ثانیه....زینـــــــــــــــــــــــــــگ ....بد هم مشت و لغط به در بیچاره ...بابا من که گفتم خونه نیستم انشاءالله بعدا...«اومدم بابا اومدم » نشد ! مهمون ها اومدن تو! وااااای! باورم نمیشه همهء بچه هاشو آورده...اه این دختر فوضوله هم هست وای خدا اینجارو این جزقل ها دارن مبلو با چنگال سوراخ میکنن... « صدای چی بود؟!» .... خوب ! دستشون درد نکنه...لوستر بود خورد شد! « خانوم! این به (...) بند بود..بچم مونده زیرش » ...در نیاد از اون زیر ...
ای بابا ! همینجوری میریزن خونهء آدم بابا به پیر به پیغمبر از پس خرج خودم بر نمیام اخه یه دفعه۱۰۰ نفری از ده پامیشین میاین اینجا که چی؟ بابا ما یه غلطی کردیم یه عید کارگر گرفتیم خونه رو تمیز کنه حالا همهء فک و فامیلاش میان در میزنن « ها سلام روله جان ، احوالت چه طوره ؟ روزگارت به مراد میچرخه؟ نمیدونی کلسوم چه قدر ازت برام گفته...روله چرا اینجوری نگاه ما میکنی؟ نشناختی بشم گفته بود عکس بچه گیم نشونت داده ...ما دختر بسم دیگه ، نوهء مشت قلام غضنفر ،همون که سرش تو عکس نبود نشناختی؟ خوب بکش کنار بیام تو برات میگم...»
و شما میتونید مات نگاه کنید عین من!!!!

مهمون و مهمونی رو دوست دارم ، ولی هیچ خوشم نمیاد یه سری آدم که تاحالا تو عمرت ندیدیشون یه دفعه میان خراب میشن سر آدم ...معمولا هم این اتفاق میمون و مبارک نزول اجرا کردن فک و فامیل های ندیده و ناآشنا هم همون وقتی میفته که بعد از مدت ها با دوستات قرار گذاشتی بری بیرون!!!
وای که جدی این مصیبت خانمان سوز بنیان کن ،منو به گریه میندازه!
مادر بزرگم چیمیگفت؟ .... « خدا نصبی گرگ بیابون نکنه »
آمین!



همچو کویری بوده ام ، هستم
تو همان باران ، پادزهر ترک های کهنه و بسیارم
عاشقی درد است، یا شکست و ننگ؟
من چه سرمستم ، غرق این دردم ، با تو می بازم
زندگی شور است؟ شوق دیدارت
آسمان اوج است اوج سرشاری از تو و از عشق!
از خدا، لبخند !

نمی دونم چرا انقدر عوض شدم یا شاید میدونم...ولی عوض شدم! مرتب...هرچی میگذره شخصیت های جدید تر و بعضی وقت ها کامل تری پیدا میکنم
از اول: یه بچهء شر زبون نفهم... با این که از همه کوچیک تر و ریز تر بودم سر دستهء بچه های آپارتمان های غربی شده بودم ...امید ، آپتین ، آرش ، اناهیتا ، آنوشا ،پدرام ، ساناز و ... همه مطیع! میگفتم بچه ها برین بالای درخت من وایمیستم اینجا اگه سرایداره اومد خبر میدم شما توت ها رو بریزید اینجا این وسط ...آخرش هم این امید بی عرضه نمیتونست بره بالا میموند پایین و مجبور بودم توت ها رو باهاش قسمت کنم... کتک کاری میکردیم ...دست آرش ( مال ساختمون شرقی بود این ) رو پیچونده بودم یه جفت پای حسابی هم براش گرفته بودم اونم با مشت زد تو چشمم و یه بادمجون خوشگل بنفش شده بود اون گوشه ... منم مظلـــــــــــــوم ، کاری کردم که مامانم بابای آرش رو قورط داد و آرش حسابی کتک خورد بدبخت هرچی میگفت بابا این زد ...مگه کسی باور میکرد؟D: ( من اینجا فقط ۶ سالم بود )
بعد از یه مدت ساکت شدم ، خجالتی حتی سرم رو بلند نمیکردم جواب سلام مردم رو بدم...
چهارم پنجم دبستان دوباره شر شدم ...زنگ نماز سر رکوع رفتن دیدم دفترچه یاداشتم که گم شده بود تو کیف جلوییم ...یعنی زده بود ...منم همون جا با مهر زدم تو کمرش و کتک کتک کاری و انظباط (...)
وباز ساکت شدم ..خیلی ساکت ...خسته کننده
باز از سوم راهنمایی به دلیل آشنایی با یه سری دوست ناباب از قبیل نغمه و پرستو ! خیلی کم پیش میومد که سر کلاسی اخراج نشم ..که اگر اخراج نمیشدم حتما خواب بودم اونم زیر میز یا بعضی وقت ها با وقاحت تمام میز اول چشم تو چشم معلم بیچاره!
و حالا! دیگه به ظاهر خیلی شر نیستم ، بیشتر مینویسم تا حرف بزنم ، عقیدم رو نسبت به یه نوعی از انسان ها کمابیش عوض کردم ...یعنی سه چهار تا تبصره گذاشتم...که اونم دلیل دارهD: کاری به کار مردم ندارم ، دیگه دارم سیبزمینی میشم تا حدودی
برا این نرفتم تجربی چون خون حالم رو بهم میزد ولی الآن خیلی راحت به مرده ها و زیر ماشین له شده های اتوبان های شیک تهران نگاه میکنم و سعی میکنم بالا پایین رفتن قفسهء سینشون رو هر جور شده ببینم ... آره امیدوار شدم به همه چیز همه چیز!
من عوض شدم! خیلی! خداپرست شدم و ...
چیزی که عوض نشده عجیب بودنمه! و اسمم که چون دوسش دارم کاری به کارش نداشتم وگرنه تاحالا یازده بار این رو هم تغییر میدادم...

چه طولانی شدم!!!

شاید چون عاشق شدم...شاید همش به خاطر اونه ...



فردا کلی حرف دارم یعنی الان دارم ولی حال نوشتنش رو ندارم و نمیشه ... فردا میگم ...
هرکی دلش خواست برام دعا کنه
خداحافظ...