چهار فصل


... اگر بچه گونست ... قدیمیه ... از مد افتاده یا ... مهم نیست!
فقط الآن دلم میخواد تا خود صبح بخونم ...

یه دل میگه برم برم ، یه دلم میگه نرم نرم
طاقت نداره دلم دلم ......بی تو چه کنم
پیش عشق ای زیبا زیبا ، خیلی کوچیکه دنیا دنیا
با یادتوام هرجا هرجا ، ترکت نکنم
ســلطان قلبم تو هستی تو هستی
دروازه های دلم را شکستی شکستی
پیمان یاری به قلبم تو بستی ...با من پیوستی.....
اکنون اگر از تو دورم به هرجا بر یار دیگر نبندم دلم را
سرشارم از آرزو و تمنا ... ای یار زیبا ...


فصلهای زندگیم با اونی که به نظر میرسه فرق داره ، وقتی تو باشی نه سرمای زمستون نه گرمای تابستون ، هیچی منو از زندگی مایوس نمی کنه ، حتی اگر سرپناهی نداشته باشم. چون آسمون رو دارم و این آبیِ بی انتها مخلوق همون خدای بزرگ و دوست داشتنی ایه که تو رو به من بخشیده ...
سال ما از پاییز شروع میشه ... با ریختن برگ های مرده و پیر روزهای زندگیمون برای روزهای نو ، آرزوهای جدید و خاطره های جاودان آماده میشیم ...زمستون امتحان خداست که تنها رهامون میکنه و ما باید یادمون بمونه این تنهایی و جدایی و قطع امید از دنیا و اطرافیان داره به طرف قدرتمند ترین نیروی جهان پرتابمون میکنه ... بهمون یاد میده اگر تا حالا هم کمکی بوده چشمای ما عرضهء دیدن دست خدارو نداشته...تو این سکوت و آرامشی که همه فکر میکنند مردی تو داری تازه معنیِ زندگی رو میفهمی داری جون میگیری ، نقشه میکشی و کنار میشینی منتظر تا خدایی که حالا صداش رو واضح تر از همیشه میشنوی بگه : بلند شو ... و بهار که جشن زمینه به افتخار من و تو! که سربلند بیرون اومدیم از تمام امتحان های ریز و درشت روزگار ... من و تو که دوری و سکوت زمستون دلتنگمون کرده ... این بار از همیشه نزدیک تریم ، مغرور ، باشکوه ، زلال و مثل خدا بیرنگ ... و عزیز تر ...
تابستون زندگیه من ... کنار تو به گرمی نفس هات ، سبزیه آرزوهات و سرخیه عشقت تا ابد پایدار میمونه

تا دوشنبه خداحافظ ...


کاش میتونستم بگم ...

برنامه های این هفته هم طبق معمول به هم ریخت فقط تو اومدی که خوب این بهترین دلیل من برای خنده هامه ، کاش انقدر دور نبودیم ولی آره راست میگی خدا خیلی کمکون میکنه ...
تا دوشنبه نیستم ... زود میگذره ... تو قل دادی!منم قول دادم ... خوب هیچ کس هیچی نمی فهمه اینم یه مدل حرف زدنه دیگه!
خوشحالم برای اینکه دیدمت برای اینکه تونستم بهت بگم ، برای این که دیدم تو هم نمی تونی کنار بیای! من منتظرم ها از همین امروز
روز فوق العاده ای بود ... مرسی

پرستو تهدید کرده که اگر دفعه بعد تو وبلاگم چرتو پرت در بارش بنویسم پدرمو در میاره ، خوب باشه بابا اصلا کی جرعت داره به شما چیزی بگه ، مگه از جونم سیر شدم؟ تو به خواب کسی هم بری طرف قبض روح میشه چه برسه به این که تو واقعیت خدمتش برسی ... البته تو که تو شب گم میشی عزیزمD :

سه شنبه که برای گرفتن خوابگاه دوباره رفته بودم قم تو راه برگشت یه سری صحبت با پدر محترممون داشتیم که نتیجش این بود که منو وسط میدون شوش پیاده کرد ... یک ربعی گذشت و ما هی راه رفتیم بلکه بفهمیم از میدون شوش اونم با ۵۰۰ تومن پول چه طوری میشه رفت خونه ، چون هیچی به فکرم نرسید رفتم از مردم بپرسم «آقا ببخشید چطور می تونم برم پاسداران؟ » اونم هرهر خنده که برو بابا پاسداران کجاست؟ « خوب ونک » دوباره هرهر «توحید چه طوری میشه رفت » بی مزه بازم خندید آخر گفتم «بابا انقلاب ، هفت تیر... » گفت برو اونطرف میدون ...تمام مدتِ هرهر های این جناب لوتی هرچی فحش بلد بودم به پدر محترم دادم البته تا اونجایی که ربطی به پدربزرگ مادربزرگم پیدا نکنه ... ولی خوب انقدر عصبانی بودم و مشغول پیدا کردن فحش های مناسب بودم نفهمیدم چه طوری اومدم خونه یعنی دفعهء بعد هم وضع همینه! باز گم میشم که اشکال نداره خوش میگذره ...
خوابگاه هم درست شد یه تخت بغل موتور خونه بهم دادن جای همه خالی تا صبح بیداریم انشاالله!
خوبه ولی هیچ مخالفتی ندارم ... حاجی امر فرمودن نگاهمو عوض کنم منم گفتم چشم، فقط خداکنه خیلی عوضی نشهD:!

از فردا ۴ سال شروع میشه!
الهی به امید تو