... اگر بچه گونست ... قدیمیه ... از مد افتاده یا ... مهم نیست!
فقط الآن دلم میخواد تا خود صبح بخونم ...
یه دل میگه برم برم ، یه دلم میگه نرم نرم
طاقت نداره دلم دلم ......بی تو چه کنم
پیش عشق ای زیبا زیبا ، خیلی کوچیکه دنیا دنیا
با یادتوام هرجا هرجا ، ترکت نکنم ســلطان قلبم تو هستی تو هستی
دروازه های دلم را شکستی شکستی
پیمان یاری به قلبم تو بستی ...با من پیوستی.....
اکنون اگر از تو دورم به هرجا بر یار دیگر نبندم دلم راسرشارم از آرزو و تمنا ... ای یار زیبا ...
فصلهای زندگیم با اونی که به نظر میرسه فرق داره ، وقتی تو باشی نه سرمای زمستون نه گرمای تابستون ، هیچی منو از زندگی مایوس نمی کنه ، حتی اگر سرپناهی نداشته باشم. چون آسمون رو دارم و این آبیِ بی انتها مخلوق همون خدای بزرگ و دوست داشتنی ایه که تو رو به من بخشیده ...
سال ما از
پاییز شروع میشه ... با ریختن برگ های مرده و پیر روزهای زندگیمون برای روزهای نو ، آرزوهای جدید و خاطره های جاودان آماده میشیم ...
زمستون امتحان خداست که تنها رهامون میکنه و ما باید یادمون بمونه این تنهایی و جدایی و قطع امید از دنیا و اطرافیان داره به طرف قدرتمند ترین نیروی جهان پرتابمون میکنه ... بهمون یاد میده اگر تا حالا هم کمکی بوده چشمای ما عرضهء دیدن دست خدارو نداشته...تو این سکوت و آرامشی که همه فکر میکنند مردی تو داری تازه معنیِ زندگی رو میفهمی داری جون میگیری ، نقشه میکشی و کنار میشینی منتظر تا خدایی که حالا صداش رو واضح تر از همیشه میشنوی بگه : بلند شو ... و
بهار که جشن زمینه به افتخار من و تو! که سربلند بیرون اومدیم از تمام امتحان های ریز و درشت روزگار ... من و تو که دوری و سکوت زمستون دلتنگمون کرده ... این بار از همیشه نزدیک تریم ، مغرور ، باشکوه ، زلال و مثل خدا بیرنگ ... و عزیز تر ...
تابستون زندگیه من ... کنار تو به گرمی نفس هات ، سبزیه آرزوهات و سرخیه عشقت تا
ابد پایدار میمونه
تا دوشنبه خداحافظ ...