-
[ بدون عنوان ]
شنبه 15 شهریورماه سال 1382 02:02
سلام ! حرفی که به درد بخوره ندارم ، دلم میخواد استعفا بدم از همه چیز ... اول از زندگی چیکار میشه کرد وقتی هرچی تاس بریزی فقط یک بیاد؟! هیچی دیگه باید باز ریخت ... فقط اگر ببینی این تاس ها یه نخ دارن که چسبیده به دست آسمون اونوقت چیکار میکنی؟ شاید بازم خدارو شکر میکنی مثل من! از قبولی آزادم هیچ خوشم نیومده ... همونیه...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 5 شهریورماه سال 1382 17:30
ای در مـیان جـانـم و جـان از تـو بی خبـر وز تو جهان پر است و جهان از تو بی خبر نـقـش تو در خیال و خیال از تو بی نصیب نـــام تــو بـر زبـان و زبـان از تـو بی خـبــر جــوینــدگـان گــوهــر دریای کــنـــه تـــو در وادی یقــین و گـمــان از تــو بی خـبر ( منطق الطیر عطار ) دلم تنگ شده برای خودم ، برای تو ، برای اون روز ،...
-
رسم بد عهدی ایام چو دید ابر بهار ...
شنبه 1 شهریورماه سال 1382 00:35
سلام ... دل آدم میتونه چقدر بگیره ... اونم یه دفعه! انقدر همه چیز خرابه که نمی دونم میشه باز اومد اینجا الکی گفت امیدوارم یا نه ... به خداییش اعتقاد دارم و میدونم میتونه همه چیز رو درست کنه اونم از راهی که غیر ممکن ترین راه به نظر میرسه ، ولی... خیلی دلم میخواد یه چیزی رو پیدا کنم که اصلا درست بشه... خیلی وحشتناکه...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 30 مردادماه سال 1382 14:23
دلم میخواد برم تو بیابون ها یه گندمزار پیدا کنم و وسط اون همه گندم بخوابم و به آسمون نگاه کنم کاش میشد از این شهر و خونه دور شد ، اونم همین الآن چقدر خسته شدم!
-
ادامه میدم ...
چهارشنبه 29 مردادماه سال 1382 01:59
همیشه سعی کردم حرفا از خودم باشه ، ولی خوب بعضی وقتها نمیشه ، حرف دل یکی دیگه که قرنها قبل زندگی میکرده بد جوری با دل آدم جور در میاد آدم ها یه روز به دنیا میان، با هر بدبختی ای هست بزرگ میشن کلی زحمت میکشن بزرگ حسابشون کنن تا میبینن اوضاع چه طوره در میرن و میگن « من بچم به خدا » بعد یه دفعه عاشق میشن کلی فکر برا...
-
ای سرزمین نور ، ای کشور کهن ، جانم فدای تو ، ای خانه ای وطن
پنجشنبه 23 مردادماه سال 1382 17:27
سلام میخوام از دیروز بنویسم ،یه مهمون داشتیم ، یه روزی برای خودش آدمی بوده تو خرمشهر، با آبرو زندگی کرده ... ولی حالا کارگر ماست! یه خانم جنوبی ، با صورتی سوخته و پر از چین و چروک که هنوز روسریش رو مثل جنوبی ها دور سرش می پیچه ، ربابه و پسر جَوونش ، عادل... تلویزیون روشن بود یه خبر از عراق ...... همه چیز ریخت به هم ،...
-
منتظرم خدا یه دونه فرشتهء نشانه گزار بفرسته پایین!
دوشنبه 20 مردادماه سال 1382 21:15
سلام! همه چیز خوب قاطی پاتی شده ، هیچی درست نیست و شاید این خوبه! خدا روشکر همچنان ... عجب مصلحت خر تو خری ... عجیبه ولی انگار میتونم درکش کنم ... حتی این رتبهء نجومی یه جورایی دلیل داره انگار ،بیشتر یا کمترش خیلی چیزارو خراب می کرد ... امروز یه جورایی عذاب وجدان دارم ... خیلی ناراحت شد ، بهم گفت « هیچ وقت نمی بخشمت »...
-
...
چهارشنبه 15 مردادماه سال 1382 17:26
ایمان ! کم نمیارم هر کار میخوای بکن ، همه چیز رو خراب کن فکر میکنی نا شکری می کنم ؟! حتما حق دارم بپرسم چرا ... چرا میخوای خراب کنی ... امتحان؟ تا کی ... چقدر صبر کنم تا بفهمم ایمانم چقدرِ؟ مگه ادعایی دارم ... تو میدونی و من نمی دونم و منم میدونم که تو میدونی که من نمیدونم... روز های عجیبیه ... هرکی میشناسم یه جورایی...
-
گندمزار من ...
یکشنبه 12 مردادماه سال 1382 22:11
سلام ... لگوی خوشگلم رو دیدین؟ دست جناب فرزاد خان و برادر محترمشون درد نکنه ... بازم شرمنده شدم... ممنون ، خیلی خوشگله... انقدر دلم میخواد به عالم و آدم غر بزنم که خدا میدونه ... میخوام بهانه بگیرم ،پا بکوبم به زمین و در اتاق رو محکم بکوبم و بلند بلند گریه کنم ... قسم بخورم هنوز بچم! با تمام اون آرزوها و رویاهای رنگ و...
-
میشه در هر حالی خندید و امیدوار بود ...
چهارشنبه 8 مردادماه سال 1382 13:36
سلام از وقتی نظرات اینجا خراب شده آدم فکر میکنه داره با خودش حرف میزنه و چون ۵۰٪ اوقات روزمره رو با خودم حرف میزنم ترجیح میدم بقیش رو با بقیه حرف بزنم ... خوبه که میشه میل زد این مدت یه مهمون داشتم ، که خداییش اگر نبود بازندهء بزرگی بودم ... میدونم اون موقع هایی که گیر افتاده بودم خودم تنها بودم ولی اگر همین دلخوشیِ...
-
نگاهش کردم تا رفت ...
یکشنبه 5 مردادماه سال 1382 22:19
رفت ... سخته ها دوری ... تا حالا انقدر سخت نبود ، دیدنش ، بودنش اونم به این نزدیکی عالی بود ، دور از تصور وای خدای من برای همه چیز ممنونم ، تو بی نظیری... نمی دونم اتفاقها یه طوریه که کم حرفم کرده ... با همه چیز می سازم همه چیز من دیگه جدی جدی هدف دارم حالا من به کسی تعلق دارم و یه نفر هم مال منه ... رفتنش داره دیونم...
-
حاصلخیزی و شاید خداحافظی!
شنبه 4 مردادماه سال 1382 14:44
تا حالا اگر یه تیکه گِل وامونده بودم که داشتم به زور یه تکونی میخوردم ولی حالا خاک حاصلخیزی شدم کلی بادمجون دادم ... همش یه اندازه نیست ولی خوب، خوب میشه فروختشون ... حالا چه این دنیا چه اون دنیا قرار بود یه هفته زندگی کنم که خوب نذاشتن دیگه ... اشکال نداره به همین دوبار هم راضی ام ... اتفاق هایی داره میفته ... هیچ...
-
روزی که هیچ وقت از یادم نمی ره ...
سهشنبه 31 تیرماه سال 1382 21:49
امروز رو هیچ وقت ازیاد نمی برم ... ۳۱ ام تیر ...خوب ایام به کام بیده دیگه! الآن که دارم می نویسم اینجا نیست به جاش ۱۳ تا شاخه رز کنارمه که نمی دونم جدی حواسش بوده که ۱۳ تاست یا نه ...ولی برای من خیلی معنی داره ... منم مثل اون نمی دونم چی بنویسم ، قرار بود با هم آپدیت کنیم ولی ترجیح دادم همین چند ساعتی رو که کنار همیم...
-
سرخوشم امروز فارغم از درد میشناسم راهی که رود خانهء دوست
شنبه 28 تیرماه سال 1382 22:01
عشـــــــــق، بـــــــــــردبـار است عشـــق مهربان اســــت در آتــش حســــد نمی سوزد کـبــر نــــــدارد، غـــــــرور ندارد اطـــوار نـاپـــســـنــدیـده نـــــــدارد نـــفـــع خــویش را خـــواهـــان نیست، خـشـم نـمی گـیرید،ســوء ظـــن نـــدارد، از نـاراســتــی شــاد نـــمیشــود ، اما بـا راسـتـی بــه شـعـف مــــی آید۰...
-
محبت درست نشود مگر میان دو تن ،که یکی دیگری را گوید : ای من!
جمعه 27 تیرماه سال 1382 13:24
این که این حال چیه ، از کجا اومده ، چه کسی مسببش بوده رو خیلی نمی دونم ولی اینو میدونم انقدر پاک و بزرگ و پیچیده و حیرت انگیزه که نمی شه توصیفش کرد. با تشریح تمام لطافتش رو از بین می بریم ، بالا تر از توانایی های منِ! آره عاشقم !ولی همون طور که نفهمیدم این عشق از کجا پیدا شد و کِی به وجود اومد و نمی دونم چه زمانی بهش...
-
منتظرم ...
سهشنبه 24 تیرماه سال 1382 21:43
سلام یه چند روزی حالمان خوش نبید و به توصیهء جناب عماد خان که «وبلاگ جای غرغر کردن نیست مردم خودشون غم و غصه دارن دو دقیقه میان بخونن بخندن حداقل » ننوشتم ...هرکاری هم کردم دلقک بازیم نیومد ولی الآن خوبم این جریان بی انرژی و بی جون بودنمون هم که ظاهرا تمومی نداره امروز بعد از این که با پرستو رفتیم بدنسازی ثبت نام...
-
دو روز با قشر دیگه ای از مردم ...
جمعه 20 تیرماه سال 1382 18:52
سلام ... دیروز برای آخرین کنکور( انشاءالله ) رفتم قم ... حالا فهمیدم چرا هیچ کس قم نمیزنه ...من چه جوری چهار سال اونجا بمونم؟ این ماشین همیشه خراب ما ، کامپیوترش سوخت و ماشین نداشتیم ... گفتم مگه چیه ؟ میریم ترمینال جنوب اتوبوس سوار میشیم ... این بابای ما هم که تو عمرش از این کارا نکرده به جای هرچیزی فقط دنبال این پژو...
-
روزی می آید به خورشید می گویم سیاه....
چهارشنبه 18 تیرماه سال 1382 23:24
سلام ...نمی دونم الکی خوشی تا کِی فایده داره ... خیلی سعی میکنم به روی خودم نیارم خوب مثل اینکه اونقدر ها هم سیب زمینی نیستم ... چه بد! آره اوضاع خرابه ... از هر جهت! ولی نم تونم بگم امیدی به هیچ چیز نیست ... دوستای خوبی دارم ، همیشه با همیم ،پشتِ هم ، برای زندگیم هدف پیدا کردم اونم یه هدف بزرگ و یه تکیه گاهِ معرکه...
-
زندگیه من، دوسِت دارم...
سهشنبه 17 تیرماه سال 1382 21:13
سلام با این که هیچ چیزی درست حسابی نیست و هیچ اتفاق خوبی نیفتاده و اتفاق بد هم همین طور افتاده ولی همه چیز خوبه! اینم یه جور دیونگیه دیگه... جمعهء همین هفته هم آزاد رو بدیم تمومه ... البته یادم نیست تجربی هم امتحان دارم یا نه ولی اون مهم نیست هرچیزی میخواست بشه شده دیگه چیکارش کنم ... دیشب رفته بودم مهمونی ، از در که...
-
یاد همهء پدربزرگ مادر بزرگ ها به خیر...
دوشنبه 16 تیرماه سال 1382 12:36
بچه که بودم تا دلم میگرفت زنگ میزدم به پدر بزرگم «بابا ممد اینا منو اذیت میکنن» گوشی رو که میذاشتم درمیزد ... وای چقدر دوسش داشتم همیشه حامیه من بود ، نوهء عزیز دردونش بودم بقیهء نوه ها نمیخواستن سر به تنم باشه خوب خودم رو براش لوس میکردم آخه ... جاش بدجوریه خالیه ... دلم نمیخواست بره ... روزهای آخر قول گرفته بودم ازش...
-
دل تنگم ، دلتنگ از این بیداد...
دوشنبه 16 تیرماه سال 1382 02:11
چقدر قیافهء یه آدم دمق و از همه جا مونده زشت و بدریخته! تو آینه که نگاه میکنم حالم بهم میخوره ، چه کریهِ این یارو ... اَه اَه.... چقدر بده همه حرفای آدم رو یه چیز دیگه برداشت کنن ، چه قدر بده که اکثر مردم اشتباه بگیرند آدمو ... اگر بدونی چه حس بدیه وقتی یه نگاه به دورو ورت بندازی ببینی ای واااااااااااااای هیچ کس...
-
یاد مدرسه به خیر!
شنبه 14 تیرماه سال 1382 21:49
سلام ! این بار چهارمیه که دارم مینویسم و برق میره و هرچی نوشتم پاک میشه ... این بار دیگه هر سه خط یه بار save میکنم ... این کنکورمون رو هم دادیم و گند زدم! بنده الآن گندِم زار هستم .... هیچم از آشناییتون خوشحال نیستم! چه گندی هم زدم ...پارسال این موقع داشتم میمردم ،دوهفته از اتاقم بیرون نیومدم یک ماه از خونه تکون...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 11 تیرماه سال 1382 23:13
نا امید بازی ممنوع! پس حرف های بیخود پاک میشه!!!
-
وفقنا فی الکنکور یا رب!!!
چهارشنبه 11 تیرماه سال 1382 11:43
سلام ... وااااااای دیگه کنکوره من به کی بگم هیچی نخوندم!!!! دیشب سعی کردم یه ذره به بابام بفهمونم که انتظاری از من نداشته باشه ،اونم گیر داد تا نصفه شب برام سخن رانی میکرد و میخواست منو از نا امیدی دربیاری! آخه پدر من ، من کی گفتم نا امیدم؟ اگر خونده بودم و قاطی کرده بودم خیلی بهتر بودD: البته الآن با یه مغز باز میرم...
-
سلام بر خدایی که گاهی حواسم به او نبود...
دوشنبه 9 تیرماه سال 1382 22:12
... چنان خالی از رنگ و بوی دنیایی شده بودم که روی تک تک ابرهای آرزو مینشستم و بودنش را باور میکردم و بود . این خواب نبود ، حقیقتی بود که در این دود و هوای ناپاک دنیا محو شده بود. چنان زلال بود که نور را عبور میداد و به چشم ما نمی آمد و باور کرده بودم نیست یا رویاست. ولی او هست ، قسم به رو شنایی کعبه اش که او را در هر...
-
منتظرم !!!!
دوشنبه 9 تیرماه سال 1382 01:24
سلام! بابا به خدا من منظورم این نبود که ناامیدم و قراره بمیرم ، یه آزمایش معمولیه دیگه ، بعد هم این آزمایشگاهی که من رفتم تخصص در گم کردن نمونه ها داره و معمولا جواب یکی دیگه رو به ادم میره ... حالا بعد از کنکور ِ خدانیامرز میریم دنبال دکتر و آزمایشگاه درست حسابی.... فقط یه دقیقه فکر مردن افتادم ... که اینم آدم در...
-
هستم که بهش برسم یا نه؟!
شنبه 7 تیرماه سال 1382 12:36
امروز قرار بود برم جواب آزمایش خونم رو بگیرم ، رفتم اونجا فیش رو دادم ، مسئول آزمایشگاه یه نگاهی بهم کرد گفت «بفرمایید بشینید ...» نشستم یه لبخند زد و گفت « مشکلتون کم خونی بوده ؟» گفتم نمیدونم شاید ... یه نگاه به صفحهء مانیتورش کرد و گفت جوابتون حاضر نشده ، یعنی مثل این که یه چیزاییش پایین تر از حد نرمال بوده ،یا...
-
من و او ...
جمعه 6 تیرماه سال 1382 17:43
باز هم باد باز دلشاد «خبری داری باز؟» «به سراغم آمد صحبت از عشقت بود این که او بیتاب است صبر حدی دارد که دلش پر درد است ز زمانه ز خیال ز دل مردم و داد ز هوای دوری و ز غم نبودنت این که عاشق شده و منتظر است اینکه دلداده و شوریده شده صبرش به سرسیده و دیوانه شده» ومن سکوت! که نمیدانستم راست میگوید یا او هم عاشق آزار شده...
-
فردا همه میرن من مونم و زندگیم!
پنجشنبه 5 تیرماه سال 1382 23:45
کاش میشد منکر این رابطهء خونی بینمون بشم ... ایکاش میشد همین لحظه حذفش کنم ...ارزشش رو نداره ! وگرنه همین الآن میکشتمش! ولی واقعا ارزش مرگ رو نداره ... خیلی عذابم میده ... ایکاش ننگ بودنش رو از زندگیم بر میداشت ... آره اون باشه ، درک! ... من باید زودتر بجنبم از این خونه برم ... خیلی احمقم اگر نگرانش باشم ، خیلی ،...
-
با نوشتن قداستش رو از بین برده بودم ، پس پاک شد!
چهارشنبه 4 تیرماه سال 1382 23:19
یه هفت ، هشت صفحه که نوشتم دیدم هنوز حتی یک کلمه از حرفای دلم رو نزدم ... فهمیدم نوشتنی نیست! فقط همین که امروز فهمیدم: خیلی بیشتر از اونی که فکر میکردم دوسش دارم! خــیـــلـــی!