نه صدایی ، نه کلامی ،
همه چیز به نگاهی جمع در دست نگاری
که ازدرنیامده به وداعی غرق در افسون دنیایی
به برهوت دل بی رحمش دل می سپاری
شاید به امیدی از جنس دریایی که تو هر دم در چشمانش میخوانی
آرزویی یا احتمالی ... که به رحم پروردگار خود داری
و خدایی دانا بر راه پر پیچ و خم عاشقیه هر نگاری ،
هر بهار جاودانی آنچنان که تو میهمان داری ،
زیبایی ، بتی ، حتی این معبود دنیایی ...
همه را بسپار به خدایی که به حق میدانی


فکر کردم یا نکردم رو نمی دونم چاره ندارم باید بسازم ... راضی نیستم ، دلم هم خیلی گرفته ... ولی عادت کردم برای خودم درددل کنم
میخوام بگم همه چیز میگذره این چند سالِ نیومده هم روش ، ولی ... هیچی! حداقل فعلا میسازم ولی اگر یه روز جازدم یعنی دیگه دارم میترکم ، حق هیچ اعتراضی هم نیست ...
آدم تنها به دنیا میاد و تنها هم میمیره وهمیشه موقع سختی ها تنهاست !
داشتم اینو فراموش میکردم ...

هستم ... می مونم .. تا آخرین جایی که از من بر میاد ... یعنی تا پای جونم.