دلم میخواد برم تو بیابون ها یه گندمزار پیدا کنم و وسط اون همه گندم بخوابم و به آسمون نگاه کنم
کاش میشد از این شهر و خونه دور شد ، اونم همین الآن
چقدر خسته شدم!

ادامه میدم ...

همیشه سعی کردم حرفا از خودم باشه ، ولی خوب بعضی وقتها نمیشه ، حرف دل یکی دیگه که قرنها قبل زندگی میکرده بد جوری با دل آدم جور در میاد
آدم ها یه روز به دنیا میان، با هر بدبختی ای هست بزرگ میشن کلی زحمت میکشن بزرگ حسابشون کنن تا میبینن اوضاع چه طوره در میرن و میگن « من بچم به خدا » بعد یه دفعه عاشق میشن کلی فکر برا خودشون میکنن زندگیه جدید و قشنگ و ... تا چشمشون رو باز می کنن می بینن گیر کردن بین یه سری خر که هیچی از عشق یادشون نمونده ... این اول بدبختیه نه !
اشتباه... کم نیارید تو عاشقی ها!!!
ولی دل آدم زیاد میگره ... وقتی انتظار نداره بقیه این طوری پشت آدم رو خالی کنن ... خوب خیلی سخت میشه خندیدن ...
مرا رازیست اندر دل به خون دیده پرورده
ولی کن با که گویم راز که چون محرم نمی بینم
قناعت میکنم با درد که چون درمان نمی بینم
تحمل میکنم با زخم که چون مرحم نمی بینم
...
دلم تا عشق باز آمد در او جز غم نمی بیند
دلی بی غم کجا جویم که در عالم نمی بینم
...
خوشا و خرما آن دل که از هست از عشق بیگانه
که من در عاشقان گشتم دلی خرم نمی بینم

انقدر ها هم که سعدی میگه شور نیست ... من یکی کلی هم خوشم ، که شاید بر میگرده به سیب زمینی بودن ، خدا رو شکر برای همه چیز
از عاشق بودن پشیمون نیستم ، بقیه رو از حرفا و کاراشون پشیمون می کنم
فعلا...