یادآوری!

یه چیزایی هست که انگار بعضی از مردم فراموشش کردن مثلا این که هرچیزی دوره ای داره ،زور گفتن ، قدرت داشتن ، سلیقهء مردم عوض میشه خوب شاید دیگه مردم از دروغ و دزدی و حق و نا حقی خسته شده باشن جوابش باتوم و گلولست؟
اعتراض مردم به از بین رفتن حقشون هم حرامِ؟
حتما مردم اگر عدالت واقعی رو بخوان باید بشینن صبر کنند تا حضرت مهدی خودش بیاد ... اینم از قوانین جدیده اسلام و مملکته ... مردم رو دارن میکشن اون موقع تلویزیون جمهوری اسلامی جشن اردبیل رو نشون میده و صبح تا شب از فلان قارچ کشف شده تو قطب جنوب که میتونه دریک ثانیه به هزاران قارچ دیگه تبدیل بشه اخبار زنده پخش میکنه!
نمی دونم یا ماها عقلمون رو از دست دادیم یا اینا با خودشون ....
آهای! ، مردم با تیر اندازی و مشت و لغط ساکت نمیشن ...فقط گرفتن حقشونه که آرومشون میکنه...


هیچ وقت یادم نمیره اولین بار به چیگفتم عشق! شاید خدا خیلی زود دست دلم رو گرفت ، یه مدت رو لج و لبازی برای خودم دنبال دلیل میگشتم که وجودش رو از بیخ و بن رد کنم ولی نمیشد ! هر دلیلی برای رد وجود خدا پیدا می کردم ، اثبات بودنش بود! و مجبور شدم بشینم و تو دلم بلند داد بزنم« وجود داری ، دوست دارم و میپرستمت»

ای عاشق عاجز از درک وجودش
خود را که بدیدی
روحش به تو جان است
مهرش به تو امید
قدرش چو جهان است

ویه مدت گذشت ، بعد از باور کردن بودن باشکوهِش گفتم هدف فقط خداست ، راه فقط راهیه که به سمت اون بره ،خاطره فقط اون چیزیه که از حرف زدن با اون به یاد میمونه و عشق فقط و فقط عشق خداست!
شروع کردم به رد کردن همه چیز ،تمام عشق های زمینی رو به مسخره گرفتم ، هر روز به مردمی که راهشون با من فرق داشت خندیدم و بقیه رو هم به راه عجیب و طولانیه خودم دعوت کردم ،مخصوصا آدم هایی که دور و برم بودن با خصوصیات اخلاقی شون منو مطمئن میکردن که «همهء آدم ها پستن» دیدن مهمونی های پر زرق و برق وطرز خوش گذرونیشون ذره ای جای شک برام نمیذاشت و از تمام مردمی که به ناچار کنارشون بودم و در زندگی کردن تو حریمشون حق انتخابی نداشتم بیزار بودم.
لحظه شماری برای مرگ میکردم: «تحمل جهنم خشم خدا هم سخت تر از تحمل این زندگی نیست» !!!
وباز شکست خوردم ، غرور بی حدّ و اندازم رو یه شبه از دست دادم ، اگر زندگی همون تز سابقم باشه من بزرگترین بازندهء اون نظریه هستم !
حالا یاد گرفتم که با دیدن اکثریت مردم نمیشه در بارهء کلشون نظر داد ... به طور کامل هم مخالف این« اصل استقراء » چه تو ریاضی چه فلسفه و ...شدم! نمیشه! امکان نداره ... به من که ثابت شده بقیه هم خداکنه بفهمن...
و حالا فهمیدم که نمیشه همهء کار هارو تنهایی نجام داد ، نمیشه عاشق نشد ، ونمیشه تا ابد مغرور موند!
و اینکه آدم به هرچیکه ازش فرار میکنه و تمام عمرش رو ،برای انکار اون میذاره ، بیشتر علاقه داره!
روزی که تو خودم دیدمش شروع کردم به انکار ، پدر خودم رو در آوردم و مطمئن بودم که« این دلِ احمق بیچاره احساساتی شده و ....دل که عقل نداره!!!» حالا میگم خدارو شکر که عقلم باخت! وخدارو شکر که دلم هیچ بویی ازمنطق و عقیده های مریخی نبرده!
اگر عقل این چیزیه که من رو از دارو ندار زندگیم دور میکنه ترجیه میدم همیشه دلم « کلّه گچی» بمونه !

راستی! راه ،راهِ خدا بود ولی ورودیش از اینجاست که الان هستم نه اون قبلیه شاید از اون هم میرسیدم بهش ولی طولانی بود ،این یکی خیلی نزدیک تره ، راحت تره ...

دانم از کوک بیفتم چو زپیشم بروی
ساعت قلب مرا با تو فقط تنظیم است
گر بمیرم ز غمت شاهد اقبال مراست
ماندنم بی تو عذابی است کزانم بیم است

دیگه نه منتظر مرگ نشستم و نه عاشق ها رو مسخره میکنم اینبار میفهم چی میگن!... حالا دیگه مرز عشق زمینی و آسمونی رو میفهمم .... !

خوب دیگه فعلا!

چرت و پرت!

مثل اینکه دق دادن من جزء لاینفک زندگیه بابام شده دیگه ... حتی الآن هم که نیست روزی یه بار زنگ میزنه «این اینترنت رو جمش میکنم» ،«باز که اون خط اشغاله ، ده بار گرفتم »
خالی بند... خوب اون یکی خط رو بگیر ...«باز تو داری با دوستات حرف میزنی؟» انکار میکنم...«آره جون خودت ، خیل و خوب گوشی رو بده مامانت ...الو الو راستی ...اونی که گفته بودی بخرم اینجا گرونتره میام همونجا باهم میریم جمهوری ...» باشه نخواستم بابا ...« میگم ...خوب باشه ...خریدمش!» لذت میبره میبینه حال من رو گرفته!
بذار اینم خوش باشه!

امروز داشتم میرفتم ونک ...کردستان رو بسته بودن ...شب ها کلی سرو صدا از همه جای شهر میاد و من هنوز نمیدونم که برم کوی دانشگاه یا نه! ... چه تیر اندازیه شیکی! بد میگن اسرائیل جنایت کاره به مردم بیدفاع شلیک میکنه ...
چِمیدونم بابا!

خوب ما طبق معمول قرار داشتیم بریم رستوران و غذا بخوریم ...این بار جام جم! تا اونجا که ما دیده و شنیده بودیم مانتو کوتاه ها رو میگرفتن حالا اونجا ...اه اه چه تیپ ها و چه قیافه هایی!!! آدم حالش به هم میخورد از تابستون تا حالا وضع جام جام خیلی بدتر شده بود... جالبه مثل این که این قوانینبا حال برای آدم های تیلیاردر نیست(نه این که هرکی میره جام جم خرپول و اوضاع خرابه ، ما ها خودمون هم زیاد اینجور جاها میریم ، ولی تعداد پلیس ها و ضد شورش های اونجا و خیابون های عادیه شهر و مردم عادی ترش واقعا قابل مقایسه نیست!!!!)...

اونجا در نهایت خنگ بازی همون غذاهایی که بهوم گفته بودن بَده رو خوردیم و ۱۲ هزار تومن پول بی زبون رو ریختم دور! وای که این رستوران پاریس و غذاهای دریایی عجب آشغالی به خوردمون دادند!
بعد هم برای اینکه یه وقت، خدای نکرده ، خدای نکرده با کلاس بازی در نیاورده باشیم رفتیم یه جایی تو مایه های قهوه خونه ، آب زرشک وآب آلبالو خشکهء گندیده خوردیم و ... در کل که حالمون از کلیه ء آشغال هایی که امروز خوردیم به هم خورد!
ما سه تا دوست!!! مدام در حال تجربه کسب کردنیم که« این رستوران هم نمیایم دیگه » !!! خوبه ها !به قول این پرستو خانوم اینم یه جور تجربست دیگه!

من چقدر امروز نوشتنم نمیاد! حتما دارم میمیرم!D:
اِاِ راستی یه اتفاق باحالی برای پرستو افتاده!!! دهنش آفت زده و نَه میتونه حرف بزنه و نَه میتونه بخوره!!! این دیگه صد در صد میمیره! آخه کل زندگیش همینه!
این پرستو ...اگر تلفن بزنه میتونی بهش بگی سلام! و گوشی رو بذاری بری یه ۱۰ دقیقه دیگه بیای بگی« آهان» و.....تا ۳ ساعت خودش تهایی صحبت میکنه و ما فقط هر ۱۰ دقیقه یه بار میگیم « خوب » یا «آاهان »یا « اِ؟ »
خودش میدونه!D: تا همین تابستون پیش هم کارما همین بود!!!D:D:D:
پرستو من واقعا تو رو دوست دارم!D:

کشف جدیدم رو هم بگم میرم!
دوتا دوستن که هردوتاشون خیلی بچه های خوبین یکیشون دومین مظلوم عالم و اونیکی هم دارای معادن سرشار از خورده شیشست! الآن کنار دریان...خوش به حالشون! ما که اینجا دریاچه ء خشک شده هم نداریم!D:
... بسه دیگه چرت و پرت های امروزم هم ته کشید!
استاد! عرض ارادت و ....
خداحافظ.