دو راه دارم و ممنونم!

بعضی وقت ها آدم یه موقعیت هایی تو زندگیش بدست می آره که فکر میکنه همه چیز رو پیدا کرده زندگی رو درک کرده و تمام عظمت هستی رو خودش تنهایی کشف کرده
ولی یه ساعت که میگذره می بینی تازه رسیدی به مهم ترین لحظهء زندگیت ، سر یه دوراهی که ظاهراً اگر بری سمت چپ بهترین چیزهای دنیا میاد تو دستت و اگر بری سمت راست خیلی چیز هایی که داری از دست میدی ولی تا آخر عمربا کسی یا چیزی می مونی که برات خیلی ارزش داره ....خوب خیلی ها میرن سمت چپ و فکر میکنند که چه زرنگی ای کردن و از چه اشتباهی جون سالم به در بردن ،حتما افتخار میکنند که از احساساتشون پیروی نکردن ولی نمیدونن که راه اونا تهش میخوره به یه پرتگاه که حداقل ۱۰۰ تا پله از اینجایی که هستند هم پایین تر میندازتشون
و راه سمت راست ...یه سر بالایی با شیب خیلی تندِ که رو قلّش همیشه تمام خوشبختی دنیا راست و استوار ایستاده.
ولی خوب این راه یه همراه درست حسابی میخواد که پشت و تکیه گاه آدم باشه هردفعه که سر میخوری و عقب میری خیالت راحت باشه که پشتت محکمه ، دلت هم گرمه...
خوب مطمئناً نوبت من هم میشه ...
شاید تنهایی نمیشه صعود کرد.



نمی دونم شاید زود رنج شدم خیلی ...ولی چند وقته ناراحتم، چیکار باید بکنم رو نمیدونم ...حرف همه رو زود به دل میگیرم ...بهش فکر می کنم و تصمیم میگیرم که سرد برخورد کنم و ثانیهء بعد هم پشیمون می شم و از تصمیمم ناراحت میشم...
ولی از دلم بیرون نمیره و خیلی بده که این طوری شدم
خدا ! من حوصلهء اخلاق خودم رو ندارم ... یه کار کن بیخیال این اخلاق بیخود شم ...
شاید این همه مشکل و فکر وخیالی که تو سرم ریخته باعث شده انقدر نازک نارنجی بشم ... مشکل! به خدا روضه نمیخونم ... شاید هرکس از بیرون به زندگیم نگاه کنه حالش از این همه غرغر کردن بهم بخوره ... ولی منی که دارم توش به زور دست و پا میزنم و مثل دلقک ها مدام نیشم تا بناگوش بازه کم کم دارم له میشم
ضعیف یا قوی هرکس یه ظرفیتی داره که من دیگه نمیکشم
«لعنت به این زندگی» روزی چند بار اینو تکرار کنم خوبه؟
حتی یه بارش هم خوب نیست....
خودم رو امیدوار می کنم به همه چیز ولی وقتی دوباره همش جمع میشه رو هم وا میدم
ـ بس که برا خودم خالی بستم و ادای آدمهای صبور رو در آوردم خسته شدم... حالم از قیافهء دروغگوی خودم بهم میخوره!
هرکی میگه « چه خبر؟ » با لبخند « سلامتی» کوفت و سلامتی !!!این همه بدبختی اصلا تو خودت سلامتی ؟ بیچاره معلوم نیست چته که نفست بالا نمیاد ، خودت رو به زور تکون میدی بعد هرکی میخواد یه چیز سنگین بلند کنه فوری بدو برو « نه من برش میدارم » که بعد هم نفست درنیاد و بشینی یه گوشه و خدا خدا کنی به خاطر این همه گناه نفس آخرت نباشه...
ـ نکنه انتظار داری بشینم برای مردم ناله و زاری کنم؟
ـ نه خوب...
ـ پس بشین سر جات!!!
...


اگر خدارو چند بار در روز به خاطر وجودت شکر کنم کافیه؟
داشتم میترکیدم ... اگر به دادم نرسیده بودی ...
خدا! ستونم خیلی محکمه!!!! مرسی!
چی بگم تا بدونی که خیلی مدیونتم ،از اول مثل سگ واق واق کردم هیچی نگفتی ،دلم برات سوخت! خیلی خجالت کشیدم ...
گفتی چته ...پیش خودم حساب کردم اگر بگم فقط بیخودی مخت رو میخورم...ولی وقتی گفتم و حرفات رو شنیدم................................. ممنونم ...
کاش الآن اینجا بودی ... خدارو شکر خداروشکر خداروشکر


حالم خیلی خوبه همه چیز هم به خاطر همون پشتیبانی که گفتم باید هرکس پیداکنه... یه تکیه گاه ابدی!
از بادهء عشق شاد و سرشارم من
دائم خط آن نقطهء پرگارم من
عشق آمد و زندگی نویدم دادند
وصلش به بهای جان خریدارم من

تا بعد!

حمله و عقب نشینی ِ افسردگی

میشه از آینده مطمئن بود؟
چه طور میتونم باور کنم همه چیز خراب نمیشه ... همه رو از دست نمیدم ... یا اینکه بقیه از دستم راحت نمیشن
چقدر سخته بگم‌« می دونم روز های بعد عالیه ، مال منه ،روز های اوج منه ... »
فقط برای من این طوره؟ تا وقتی هر روز ۶ صبح سرویس میومد دم در خونه و ساعت ۷:۲۵ زنگ کلاس میخورد ، تا اون روزی که ساعت ۳:۱۵ تعطیل میشدم و حمله به طرف خونه...تا روزی که هرشب مشقام رو مینوشتم ، هیچ مشکلی نبود ... بزرگ ترین غصم این بود که چه جوری به مامان بگم فردا اگر نیاد مدرسه رام نمیدن سر کلاس ، یا اینکه با چه رنگی نمرهء ۱۰ - ۱۲ رو بکنم ۱۹ - ۲۰ که کمتر ضایع باشه ... نه مریضی داشتیم که بشینم تا صبح بالای سرش «یس» بخونم ، نه بار منت پدرم رو برای خرجام حس کرده بودم ، نه پدر مادر دوستام موجی شده بودن و مثل مته تو سرشون سر و صدا راه انداخته بودن و نه از عشق و عاشقی چیزی سرم میشد که به خوام صبح تا شب و بعضی وقت ها هم شب تا صبح نگران کسی باشم و دم به دم بشینم به خدا بگم «دست تو میسپارم ، اونی که میخواد بشه ، اونی که باید باشه ....»
همه چیز خراب نشده ، ولی دیگه هرگز اون آرامش سابق رو ندارم ، خیلی وقته که سر بیخیال رو بالشت نذاشتم
چه میدونستم سرطان چیه ، مرگ یه نفر چقدر میتونه بدبختی همراه خودش بیاره و چقدر جای بعضی ها یه دفعه تو زندگیه آدم خالی میشه...
دلم برای خیلی چیزا تنگ شده ...

خوب! اینا حرفایی ِ که از قبل تو سرم بوده و الآن هم تا تنها میشم دوباره میاد ، جلوش رو میگیرم ها ولی بعضی وقتا زور منفی بافی بیشتره ...
خدا رو شکر که دلیلی دارم برای از بین بردن تمام این نگرانی ها
و این که هدفی انتخاب کردم ، راهی رو یه دفعه روبه روی خودم دیدم که از تمام این ترس ها و غصه ها دورم میکنه ... و خوب نمی دونم این هدف رو واقعا من انتخاب کردم یا کس دیگه ای ، ولی هرکی مقصر بوده به حکم دادگاه جمهوری قلبم به حبس ابد تو ویرون ترین دل دنیا ( یعنی دل این جانب ) محکوم اعلام میکنم و باید تاآخرین لحظه در این چهار دیواری نیم وجبی نام برده بمونه و بدونه این زندان به پیشرفته ترین تدابیر امنیتی مجهزه و فرار از اون غیر ممکن و بر فرض محال هم که تونست یه راه گیر بیاره اون روز در این خونه رو گل میگیرم و روش هم مینویسم «به علت فوت نا به هنگام صاحب مغازه،تا همیشه تعطیل میباشد »

راستی ... سرکار خانوم پرستو خانوم و جناب استاد ... همین الآن فکرامو کردم نمیرم امیر آباد ... فایده نداره آخه...

امروز نزدیک بود یه سری تصمیم های احمقانه بگیرم ، که کنسل شد! من هنوز عاشقم!!!!
دوسش دارم و دوتا پاراگراف بالا تر دوباره ،سه باره .... هزار باره تکرار شود!( با خودمم )
نزدیک بود صداهای دلم رو نشنوم دیگه .... خدا رحم کرد! وگرنه همین الآن از بی کسی مرده بودم!

ظاهرا خوابم میاد و دارم بی ربط میشم ... همه الآن خوابن منم میرم دیگه...
فقط نتیجه گیری :
۱- برای این که افسردگی مزمن ام دوباره اوت نکنه ، دیگه تنها نباشم
۲- بیچاره کار از این حرفا گذشته!
۳- عاشقم من عاشقی بیقرارم ...
۴- سه هزار دردو یک درمان ...اگر کسی گفت درمانشون چیه؟
۵- من دارم از خواب میمیرم ،پس شب به خیر!