سلام ...
میخوام ساده بنویسم ، بده آدم ندونه بقیه از چی ناراحت میشن ... اون موقع همیشه تو عذاب وجدانِ حالی که گرفتی می مونی ...
فکر نمی کردم مردم راست بگن که وقت ندارن ... ولی الآن فقط میتونم چند دقیقه حرفام رو بنویسم و برم ... نیستم هیچ وقت! کنار هیچ کس ... دور از همه!
خداروشکر که دیگه رگ ندارم
نمیدونم تقصیر ابیِ که داره میخونه یا تقصیر خودمه که این طوری حالم گرفته شده ...
میخوام یه ذره راستگو نباشم ... دروغ نمیگم ها ... چیزی نمیگم فقط
آخ که چقدر دلم میخواد یه سطل رنگ سیاه بریزم رو ریختو قیافهء این زندگی و یه مجلس ختم براش بگیرم ... بعد هم دوباره به دنیا بیام اونم هر دنیایی که خدا دلش میخواد
خدا! هیچ کس ، نمیدونه چه پدری ازم دراومده منی که حرف تو دهنم بند نمیشه نتونستم به کسی بگم اینارو هنوز ... گیر کردم ... ولی میرسم ، شده آخرین روز زندگیم باشه به هدفم میرسم
میگذره ،پس منم میگذرم ...
فقط خدا ... به قرآنت قسم ، اگر تو یکی هم کمک نکنی استفعا میدم ، از همه چیز!
حالا بعد از این همه غرغر( یا قرقر ) یه ذره حرف خوب ،
پادشه روز و شبم
راز بقا ، سر ِ وجود ،
دسـت مـرا نـیز بـگیر
از همه شرمنده ترم
بـاز مـرا دوست بدار
بانگ بزن ، عشق بخواه
ساده شو وپرده گشا
روح تویی ، موج تویی
جسم منم ،غرقه منم
ذرهء تابنده تویی ،
دانهء پابسته منم
عشق تویی ،
شور تویی ،
شهر تویی
واله و شیدای سرافکنده منم