آخ زندگی ...

چه گرفته ام امروز ... حالم از شماهایی که گندمین مرا می خوانید و حرمت دل گرفتگی هایم را ندارید بهم می خورد ...

 شاید یک روز خواستم وقتی عماد را دوست ندارم بدو بیراه بنویسم ، شاید وقتی دوستش داشتم خواستم بنویسم که با تمام وجود می خواهم او را در آغوش بگیرم ، دلم می خواد هر روز این فاصله ها را گریه کنم ،شاید خواستم به یاد مدرسه بیفتم و نخواستم شما احمق ها به کودک باقی ماندهء درونم بخندید! شاید دلم می خواست بنویسم که رشته ام را دوست ندارم یا اینکه از بیکاری ام خسته ... شاید   دلم برای پدر بسوزد ... از اشتباهات هشتاد و یک بنویسم و گزینهء دو!! از بهار نیامده درین خراب شده ... از دل هایی که اینجا هر روز می شکنم ، از تنهایی ام ... از گناه هایم ... از باور هایم از ...

من خوبم ،  ولی کاش مجبور نبودم این را به شما کثافت ها هر روز بگویم .خوبی لحظه هایم را به گه می کشید با چشم های دریده اتان ...

سمیرام! این را عالم و آدم دیگر میدانند ... ولی نمی دانند سمیرا هرروز عصر ها دلش می گیرد ، هر روز به یاد گذشته گریه می کند ... نه این که گذشته اش بهتر از امروز باشد ... فقط دلش برای مادربزرگ پیر تنگ می شود ... یا برای روزهایی که دلواپس دردهای خاله بودم ... بس که از غصه هایم نوشته ام حال دنیا بهم خورد ... ولی این منم ... یک روانی که دوست دارد امروزش را به یاد دیروز خوش باشد و فردایش را به یاد امروز اشک بریزد!

تویی که خوشبختانه اینجا را  نمی خوانی ، دوست دارم! ولی نمی خواهم بدانی تا چه حد دوستت دارم ... نمی خواهم بدانی گاهی از حد دوست داشتن و اینجا بودنم پشیمان می شوم ، نباید بدانی که گاهی تو را نمی خواهم ، گاهی از تفاوت هایمان می شکنم ... کاش بدانی قدر این روز ها را می دانم ، کاش می دانستی چه انتظار هایی دارم ... چه خوب که از ذات خرابم چیزی نمی دانی ، حیف که باور نداری کوتاهیه فرصتمان را ... می خواهم احساس کنی عشقم را ، بشنوی صداهای فرو خورده  را ... فریاد های نکشیده ام را ... و بدانی آرزویم را ... کاش بلد بودم کلماتم را عاشقانه ادا کنم که اینقدر از بی احساسی ام رنج نبری ، نمی دانی ... دوستت دارم ... وای! دوستت دارم ... بد بختی اینجاست که باز هم به خاطر این عشق از همه چیز خواهم گذشت ... اه می بینی؟ مستحق لعنت ام!