پاییز ، بهار من ...

تمام گنگیه اینکه چیستم و کیستم ، به عظمت یک لحظه عبور تصور اینکه از آن کیستم ، نیست.

خدای من ، انقدر دلم برات تنگ شده که ... اون شب بهت گفتم میشه انقدر غرق زندگی شم که حتی اسمتو فراموش کنم ولی زندگی چیزی غیر از تو نبود آره باختم  ، غرق کدوم لحظهء این روزگار بشم که رنگ تو رو نداشته باشه
اتفاق هایی تو زندگیه آدم میفته  و مشکلاتی پیش میاد که اگر کل جمعیت دنیا دوست صمیمیت باشن هم تو تنهای تنهایی...و این تنهایی یعنی خدا نزدیک تر از همیشست.

کسی هست که اشک های نریختهء دلت را میبیند ، آه های محبوس در سینه ات را میشنود و زمانی که همهء دستها را در جیب فرو می روند دستِ مقدسش را جلو میراند ... بخوانش ، بخواهش .... سکوت کن ، میداند...

قصد نداشتم یک هفته ننویسم ولی خوب یه سری اتفاق افتاد که کامپوتر رو تا امروز روشن نکردم .جملات ادبی نمی نویسم دارم درسام رو مرور میکنم درسایی که درو دیوار این اتاق یادم میدن، داره سخت میشه ، خدا کنه بتونم پاس کنم!

                          عظمت خدا در کوتاهی لحظه های صادقانهء ماست!

امشب افطار دعوت بودیم  مدرسه کار قشنگی بود فارغ التحصیل های سال های مختلف بودن بچه هایی که از راهنمایی باهاشون بودم ، خبر ازدواج بچه هایی که مخلف ازدواج بودن و قیافه هایی که تا خودشون رو معرفی نکنند نمی شناسیشون... همه خندون و سر حال ... مهدوی واقعا بهترین مدرسهء دنیاست ... فکر نمی کردم  دیگه ماها رو یادشون باشه ... داره میگذره ، مثل برق ...  
خدایا دوسِت دارم .................................................

                               

تولدمه!

مثل همیشه ... ساکت ترین روز سال و تنها تر از همیشه ... امروز به دنیا اومدم!