نخون! این مال منه ...

مغزم اصلا کار نمی کنه . تنها چیزی که الآن میدونم اینه که این دفعه این نوشته رو پاک نمی کنم ، این بار تمام ناامیدیهام رو مینویسم اینجا مال منه! شاید تنها جایی که مال منه ...
این اولین و آخرین باریه که از دل داغون و بیچارم مینویسم ... زنگ نزنید بگید چته ... آدم با خودش حق داره حرف بزنه یا اینجا هم باید ساکت بود و گوش کرد؟
از بیست سالی که گذشته متنفرم! از برای دیگران زندگی کردن خسته شدم
باید تنها باشم
ناراحت نباش ، با تو نیستم ...
تا جنون هیچی نمونده ، اومدم تو اتاق گفتم شاید بشینم بهتر باشه از دیشب پاهام درد گرفته بود دیگه نمی دونستم رو مبل هم میشه نشست ، رو زمین بودم بد نشسته بودم ولی نمی فهمیدم چه طوری میشه درست نشست ، هرچی فکر کردم یادم نیومد پاهام رو چه جوری باید بذارم که بتونم بلند شم ... خوابیدم و شروع کردم به گریه کردن ، خدارو شکر گریه کردن بلدی نمیخواد...
دیگه دلم نمی خواد فکر کنم ،این دوسال انقدر فکر کردم خسته شدم
من اشتباه کردم ، از روز اولی که به دنیا اومدم تا حالا ... حتی یه تصمیم درست نگرفتم ... حالم بهم خورده! از این لجنی که دارم توش دست و پا میزنم دیگه فرقی نداره کسی حالش بهم میخوره یا ...
همه چیز پوچ و توخالی بود ... هست!
گور بابای من! گور بابای آرزوهای من! گور بابای تمام روزهای که گذشته و میاد
من دیگه برای کسی نمی میرم
دوازده سال!!! هدف بیخودی بود ... چون من آدم بیخودی بودم ،احمق ، کودن ،نفهم ، مردم آزار ...
خدا ولم کرده دیگه ادامه نمیدم هرچی میخواد بشه بشه استعفا میدم ...

سکوتی که بر لحظه هایت جاریست
امیدی که به هیچ چیز نیست
صدایی که از مهر کسی نمی آید
بهاری که نمی آید
انتظاری که به سر نمی رسد
تو می مانی این تقدیر.

دلی که به حالت بسوزد مرد
نگاه از در بر دار هیچ کس نمی آید
بهار دورتر از همیشه به دیگران لبخند میزند
و تو خوشی که دلی ناخوش نباشد!!!
چه حیف ! زنده ای...
می ترسی از دیوانه تر شدن
خدایی هست که می بیند
که میداند
دل یاری ندارد اما

این رویای تو نبود
چه میشود؟ زندگی اینست ،آن چه ما نمی خواهیم

.................... منِ احمق همه رو دوست دارم! ... باید فکر کنم ، باید تصمیم بگیرم ، برای زنده بودن و نبودن ..میخوام که تصمیم بگیرم ، فعلا که باختم اونم به خودم ...
مثل همیشه ، خداحافظ
نظرات 22 + ارسال نظر
فرمانروای سرزمین خورشید شنبه 29 شهریور‌ماه سال 1382 ساعت 04:46 ب.ظ http://landofsun.blogsky.com

من برات متاسفم
جلو زندگی کم آوردی
داره به تو میخنده
خیلی ضعیفی
محکم باش . یه یا علی بگو بلند شو ولی این بار محکم و پر امید
جاو زندگی کم نیار
اگر امید از دست بدی خیلی بدبختی
به خدا توکل کن اون هیچ وقت بندش رو تنها نمیزاره اونم بنده ضعیفی مثل تو

گندم زار شنبه 29 شهریور‌ماه سال 1382 ساعت 04:55 ب.ظ

گفتم کسی نخونه ... هیچ کس به اندازهء من متاسف نیست
ضعیف!!!!!!!!
ادعایی داشتم؟
از هر ادعایی گذشتم ... خیلی وقته ...

عسل شنبه 29 شهریور‌ماه سال 1382 ساعت 07:36 ب.ظ http://asalii.persianblog.com

همون که گفتی کسی نخونه... خودش ادم رو وسوسه میکنه که بخونه........ خلاصه شرمنده ما نتونستیم جلو نفسمونو بگیریم و نخونیم
من نمیدونم چه احساسی داشتی که اینجوری با خودت صحبت کردی.... شاید اگه منم جای تو بودم همین حرفارو میزدم... ولی یادت باشه که خدا تو این سختیاس که داره آزمایشت میکنه... اگه هیچ غم و غصه ای نداشته باشی مطمئن باش که خدا رو یادت میره..
محکم باش و اون کاری و که دوست داری با اطمینان کامل انجام بده... توکل یادت نره

ایشاالله دفعه دیگه که اومدم شاد و سرحال نوشته باشی
موفق باشی دوست عزیزم

پرستو شنبه 29 شهریور‌ماه سال 1382 ساعت 08:11 ب.ظ http://parastou.blogsky.com

من حواسم نبود خوندمش ایرادی که نداره؟!!
فرمانروا سرزمین خورشید زندگی داره به منم میخنده به تو هم که مثلا کلی امید داری میخنده..هممون با ارزوها و واکنش هامون مضحکه زندگی بودیم و هستیم و میشیم!!! چون همگی ازش ضعیفتریم..ادم باید سعی کنه یه چیزای رو بپذیره!!
ما اولش رو که ندیدیم تا وسطاش هم نمیتونستیم تصمیم بگیریم شایدم درست نباشه که همه چیز رو بندازی تقصیره خودت...شاید تو هم درست تصمیم گرفتی و باید همینجوری تصمیم میگرفتی تا همین اتفاقا بیفته!!حالا خوب یا بدش ....
یه چیزی رو هدف قرار دادیم بهِش هم نرسیدیم..مطمئن باش اگه اون رو هدف نمیکردی همین الان میومدی مینوشتی من بی هدف زندگی کردم من دوازده ساله عمرم رفت..میفهمی که؟!حالا اگه یکی به هدفش نرسید ربطی به احمق بودن و کودن بودنش نداره..خدا هم کسی رو ول نمیکنه!!!!!!!فقط برای هر کس سرنوشتی تعیین کرده که ۹۹٪ ماها دوسِش نداریم!!
از این به بعد ارزو میکنم دلی خوش نباشد برای خوشیه دلَِ دیگر!!
و دعا میکنم که اینبار هم عینه عینه عینه همه دفعه های پیش درست تصمیم بگیری..
بسمه دیگه!!بخونیشونا!!d:D:


پوریا شنبه 29 شهریور‌ماه سال 1382 ساعت 09:11 ب.ظ http://www.tanboor.blogsky.com

من نخوندم اما میتونم حدس بزنم چیه باید بیشتر از این به فکر خودت باشی حرفایی که بهت زدم یادت نره ....به تابوت هم سر بزن......

پرستو شنبه 29 شهریور‌ماه سال 1382 ساعت 11:25 ب.ظ http://parastou.blogsky.com

یه چیزم یادم رفت بگم ..کاش ادم به جز خودش به کسه دیگه ایی نبازه.ادم تا بخودش نبازه که ادم نمیشه!!

دیوانه یکشنبه 30 شهریور‌ماه سال 1382 ساعت 03:22 ق.ظ http://www.divane.blogsky.com

هر وقت دل می گرفت می امدم اینجا . ولی خوبه داد زدی حرفاتو زدی .
ولی یک نکته و اون اینکه گریه کردن هم بلدی می خواد .
من گریه نمی دانم

دلگرفته یکشنبه 30 شهریور‌ماه سال 1382 ساعت 07:36 ق.ظ http://www.delgerefteh.blogsky.com

kheili moghe ha be inja residam kheili vaghta be khodam dorogh goftam kheili vaghta khodamo gool zadam kheili vaghta ham fekr kardam be marg vali baz edame dasht nemidonam chera nemidonam chetor vali gozasht o edame peida kard sakhte vali to ason begiresh inam sakhte akhe.........ya hagh

مریم یکشنبه 30 شهریور‌ماه سال 1382 ساعت 10:19 ق.ظ http://lahzeh.blogsky.com

زندگی همینه.پر از لحظات تلخ و شیرین.گاهی وقتها تلخی اش به شیرینیش می چربه.اما خدا نکنه پیروز بشه.نباید بذاری پیروز بشه.به نظر نمیاد همه چی پوچ و خالی باشه.این همه دوست خوب داری.نمیخوام نصیحتت کنم فقط رات دعا میکنم.شاد باشی و پر از آرزوهای طلایی.به رنگ گندمزار.

ابرخاکستری یکشنبه 30 شهریور‌ماه سال 1382 ساعت 11:17 ق.ظ http://abrekhakestari.blogsky.com

گفتی نخون ...! اما خوندم ... !!
من میگم حالا بسوزم یا که با غصه بسازم ... تو میگی فرقی نداره ، من که چیزی نمیبازم ...
.......
...
.....
.

ابرخاکستری یکشنبه 30 شهریور‌ماه سال 1382 ساعت 03:04 ب.ظ http://abrekhakestari.blogsky.com

صبور باش و آرام و سربه زیر و سخت ...

نغمه یکشنبه 30 شهریور‌ماه سال 1382 ساعت 08:18 ب.ظ http://naghmeh-a.blogsky.com

خوندن که خوندم...
چون مالِ توام بود خوندم.
ولی.... نمیدونستم چی بگم .. حالام نمیدونم ...
خوب آدم خیلی وقتا دلش میخواد یه دفعه همه چی رو بزن تو سرِش.. کسی هم حقِ اعتراضی نداره ؛ خودشِ با خودش... شایدم فکر کنه که هیچ وقت با خودش به این روراستی نبوده ولی ممکنه همون موقع در حال گفتنِ یه دروغِ بزرگ به خودش باشه..
نمیدونم...

عسل یکشنبه 30 شهریور‌ماه سال 1382 ساعت 09:10 ب.ظ http://asalii@persianblog.com

سلام.....
اینو بر تو پیدا کردم:
امروز را تازه بدان.
چرا به چیزی که دیروز اتفاق افتاده، یا انجام شده فکر میکنی؟
زندگی رودخانه ای است که مدام به سمت آینده در جریان است. هیچ قطره ای از آن دو بار از زیر یک پل رد نمیشود.
کار را با روشی تازه انجام بده، بهتر از همیشه

نوشین یکشنبه 30 شهریور‌ماه سال 1382 ساعت 11:54 ب.ظ http://www.lost-note.persianblog.com

بنام اهورا مزدا
درود............
نمیدونم شاید شاید که باید حکم زندگی این باشه.میدونی گندم خودم هم نمیدونم چرا میخوام این ها رو بهت بگم نه نمیخوام فکر کنی امدم برای تغییر عقیدت اومدم بگم داشتم فقط از تو امید رو یاد میگرفتم الان هم دارم یاد میگیرم .تو نوشتت دارم دنبالش میگردم میدونم تو تو حق قانونی نه تو نه همه حق قانونی شونه که یه روزی تصمیم به استعقا بگیرن ولی این رو میدونم که روی دنیا از اینی که هست بیشتر .اگه از دستم عصبی شده بگو توام خفه شو این بهترین راهه تخلیه میشی .
دوستت دارم همین.
بدرود

امیر حسین دوشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1382 ساعت 01:02 ق.ظ http://amireghlimi.blogsky.com

...؟؟

بابک دوشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1382 ساعت 01:19 ب.ظ http://dardeh-del.blogsky.com

برادر و خواهر رزمنده گرام من
با سلام
ضمن بدرقه خیریات و مکتوفیات فی الحسنکم وب لاگ به عرض می رسا ند که لینکینات وب لاگهای گهربارتان در وب لاگ هنری درد دل اضافه گشت . فی الثانی محجب المونث بلایام ( معنی ای خواهران با حجاب ... حجابتان مبارک و ایام بکام ) ... پس ضمن تست وابالگتان مراتب را در جریان بگمارید.

با آروزی توفیقکم
التماس دعا

صادق دوشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1382 ساعت 01:43 ب.ظ http://sadeghkhan.blogsky.com/

امیدوارم این مرحله گذر رو بسلامت بگذرونی. خیلی از ادمها این مرحله رو طی کردند. نمیشه چیزی گفت دستورالعملی صادر کرد. تنها میشه گفت باخودت خلوت کن و الویت های زندگی ات و ماموریت و هدف زندگی ات رو کشف کن.
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم.

اسفندیار دوشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1382 ساعت 07:12 ب.ظ http://onlyred.blogsky.com

منِ احمق هم همه رو دوست دارم! ...

[ بدون نام ] دوشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1382 ساعت 07:57 ب.ظ

چقدر آشفته اید خانم . من نمی تونم به کسی چیزی به نام امید بدم . اما فقط می تونم بهتون پیشنهاد گذشت زمان رو کنم . شاید از این پریشانی ها گذر کنید . امیدوارم .

بانو دوشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1382 ساعت 08:12 ب.ظ http://banoo.blogsky.com

سلام من مثلا نخوندم

خب حالا میخوای چکار کنی؟؟

منم خیلی وقتا میشه که همینجوری میشم همین احساس همین... همین !!!

من نخوندما...نگی چرا خوندی من بازم تا کید میکنم که

نخوندم ! ولی خودتو ناراحت نکن همه چیز میگذره همه چیز

اینجا بازم بوی گندمزار میاد ولی اینبار با یه حسه غم انگیز!


شاد باش و شادی ببخش...

..........................................................

مهر تو سه‌شنبه 1 مهر‌ماه سال 1382 ساعت 02:28 ق.ظ http://mehreto.blogsky.com

کاش تمام غم های تو مال من بود و شادی هایم مال تو...در نهایت چگونه میتونستی در عین شاد بودن غم دیگران را ببینی...

الهه ومائده شنبه 5 مهر‌ماه سال 1382 ساعت 06:36 ب.ظ http://elimaddah.persianblog.com

سلام نمی دونم چی بگم اصلا فکرشو نمی کردم یه همچین نوشته هایی رو اینجا بخونم اینجا که همیشه بوی پاکی و عشق وخدا می ده بوی گندمزار می ده نمی دونم چرا اینقدر شکایت کردی اما می دونم هیچوقت زندگی تموم نمی شه و همیشه باید بود فکر کن به زندگیت به خدت یا به هر چیزی که دلت می خواد نگو که از فکر کردن خسته شدی چرا که همیشه موضوع های قشنگ واسه فکر کردن هست و همیشه برای بودن و مال خود بودن دقیقه ها وجود دارن نمی دونم شاید این طور گفتنت فقط از یه دلتنگی یا خستگی ساده باشه که خیلی زود برطرف می شه
شاد باشی فعلاَ

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد