یه داستان کوتاه!

میگن یه روزی یه آدمی که خیلی از دنیا و آدماش ناراضی و ناامید شده بود آدمی که به سایهء خودش هم شک داشت خورد به یکی عین خودش... البته نه به شوری خودش...ولی خوب اونم ... بگذریم مهم نیست می گفتم...اول باور نکرد شروع کرد به اذیت کردنش مثل بقیه! خندین بهش و ...بعد یه مدت دید نه بابا همهء همه هم بد نیستن نمیشه آدم با خیال راحت بگه:‌ یه کبریت حروم همشون میکنم!
اون یارو تا خود خود امروز هم با اینکه دلش نرم شده بود ولی باور نکرده بود ... این که خدا چیکار کرد که یهو طرف از این رو به اون رو شد و باور کرد رو من نمیدونم ...ولی کم از معجزه نداره! ...خلاصه که طرف افتاد به گریه....توبه کرده!
من که بهش تبریک گفتم!!!

خوش باشن!

دیونه شدن شاخ و دم ندارم که...شدم دیگه!
خدا آخر و عاقبت همه رو به خیر کنه...
اگر این برنامهء کنکور تموم شه (انشاالله D:) کلی کار دارم با زندگیم ... کلی نقشه کشیدم... قراره زندگی کنم بلاخره...
این همه سال زندگی کردم نفهمیدم ....فقط چند وقته که دارم می فهمم که به چی میگن زندگی!
اگر زندگی این باشه که خیلی قشنگه!


بازم تا بعد!!