ادامهء پایینی!

سلام!
اومدم بگم مرسی خدا...مرسی عماد!!!
حالم خوبه الآن دیگه!
میمونم این دنیا...همینجا... تا نوبتم بشه....انتقام نه ها...نوبت زندگیم!
تازه! بابام رو هم همون طوری آدم میکنم... مثل اوم بچهه!D:
میسازم...ببینم نوبت من کیه!
همین دیگه!

دلم داغونه!

سلام!
آدم با یه دل گرفته چی میتونه بگه؟ چی میتونه بنویسه؟!!
وقتی جایی که عالم و آدم بهش میگه «تکیه گاه» آدم رو مثل تفالهء چایی پرت کنه بیرون چیکار میشه کرد؟! شادی؟! پرواز؟! میخوای برقصم؟!!!
خوانواده!!!!
یا هیچ وقت تشکیلش نمیدم...یا وقتی دادم هم ...... اگر یه روز یه بچه رو بدن دستم بگن آدمش کن هر کاری باهاش بکنم ؛ تحقیرش نمی کنم... خوردش نمی کنم...کاری نمیکنم که اعصابش به جایی برسه که دستش مثله خر بلرزه...قلبش حوصلهء زدن نداشته باشه...روزی ده بار هم برام آرزوی مرگ بکنه اونم بدترین مرگ...

حتی اگر بچهء خودم نباشه!!!

بگذرم بابا...چه فایده؟ چرا بابا نوشتنش که یه ذره سبک میکنه آدم رو...چمیدونم شایدم نمیکنه.........

ای بابا دنیا!
میگن کارخدا جبر نیست... پس چرا بین این همه آدم.... تو این خونه به دنیا بیام؟ بشم دختر این بابا؟ آره خدایا شکرت که مسلمون به دنیا اومدم...شکرت که خانوادم فقیر نیستن ... معتاد و دزد نیستن ... خیلی خوبی خدا!
این ها رو که میگم خودم روم کم میشه...ولی مگه چیکار کردم که بابام ثانیه ای برام اعثاب نمیذاره؟ این همه بد و بیراه رو به خاطر کدوم گه نخوردم باید تحمل کنم؟!!!
آره بیخیال این فوضولی ها به من نیومده...آره بابا خدا رو شکر!