شکـــــــــــــــــــــــــــــــر!

دل سنگین و پر از درد من امشب میگفت
کاش این لب شیرین دلش وا میشد
کاش این قلب بزرگش همه جا پر میزد
کاش آن دست بزرگش به سر ما میخورد
دلم از درد بر افروخت همه از عشق به سوخت
آسمان پرپر اوست دل من تنگ دل بیغش اوست
این دلم بال در آورد
دگر این جان به لب آمد

غم بی وصف تو هر لحظه مرا میپاشد
تو که از حادثه نزدیک تری!
این همه عشق مرا سهل مگیر
اینقدر سخت بدین داد پر از درد مگیر
من همانم که به او راز لطافت گفتی
من همانم که سر از راه برآورده ؛ پریدم
اگر آن دست مسیحای تو هر لحظه مرا یار نبود
اثری از من بی ریشه و بی بار نبود

آن رخ ماه خودت بر مانه
که اگر نور بتابد همه جا غرق شود
در سر کوچهء مهرت همه کس برق شود
این برگ اعلام تمنای من است
به تو ای بال و پرت پروازم
به تو ای شمع دو چشمت نورم
به تو ای پادشه پر فرح و معبودم
تا بدان لحظه که از پیچ و خم سینهء پرداد همه پاک دلان نفسی در نرود باماباش.
-------------------------------------------------------------------------------------
سلام!


نغمه گفته بود:
«هیچ فکرشو میکردی یه روز همه این کلمات . یا بهتره بگیم احساسات .رنگ واقعیت به خودشوون بگیرن؟
زندگی ...قشنگه ها نه؟»

راست میگه اون روزایی که این ها رو تو دفترام مینوشتم هیچ وقت فکرشو نمی کردم که اونایی که معلوم بود مال خدا نیست از ضمیر مبهم در بیاد...
در کل هم نه بابا ؛اینقددر که شما میگید هم...به قول یه کی...« من مطعلق به همهء مردم هستم...من خاک پای ............» D:D:D:
امروز پرسپولیس بازی داره ....خدا ببره دیگه این یکی رو....
اینم بگم بعد میرم....
یه روز یه آدم کور اومد گفت من نه از رنگ چیزی میفهمم نه از زیبایی ونه از خدایی که شما میگید «خالق زیبای» ی... یه سیب میدن دستش میگن گاز بزن...مزش زرده ...قورتش بده...گلوت گرم شد نه؟ این قرمزه... سر حال شدی؟ سبزه ...حالا فهمیدی خوشهالی نه؟ این سفیده.......
از هیجان فهمیدن این ها همون تیکه سیب میپره تو گلوش...داشت خفه میشد...یه لیوان آب دادن دستش...رفت پایین...گفتن این آبی بود...داد زد:‌ خدایـــــــــــــــــــــــــــــــــا شکــــــــــــــــــــــــــــــر!

من برم دیگه...تا بعـد!

یه یادداشت برای خدا !

این همه سال از من کفر بود و از تو لطف از من انکار بود و از تو انعام و حال پس از بعد از تمام لطفهایت و کفر هایم به جایی رسیدم که تنها میگویم خدا هست!
به گمان رسیدن این گل وامانده در تاریکی به آنچه که تو میخواهی عمر نوح میخواهد.
این نفس پست مرا سست میانگارد که به خدا نیستم!
این همه شوق و هیجان و این دریای تازه کشف شدهء نیاز من ؛به خدایی تو قسم سستی را نمی پذیرد

در انتظارم. انتظار دیداری روشن؛پاک؛زلال مواج و پرتپش. به بزرگواری یک یک پیامبران سوگندت میدهم این بار نیز لطفی کن و رویای بندهء سر پیچ و سیری ناپذیرت را به حقیقت پیوند ده. گرچه این دل میگوید به خدا بگو که‌« زودتر» ولی من انتظار میکشم. این بار راسخم خدا. تا قیامت امتحانم کنی روی از سویت بر نمیگردانم

اامروز هر بهانه اش خداست... هر دلتنگیش تویی یار مهربان من.

خدایا باز هم تو راه را میدانی و من نمیدانم و میدانم که تو میدانی که من نمیدانم پس خودت حل کن این معادله های چند مجهولهء سد راه دیدارم را که به یقین دلم ؛ تو میتوانی
این دانستن و توانستن های تو و ندانستن و نتوانستن و نداستن های من تا ده قیامت ادامه دارد چه حاصل از تکرادشان؟!
در میزنند دختری گل آورده؛ نوشته ندارد؛ خدایا بگو که تو فرستاده ای
-----------------------------------------------------------------------------------------

همیشه فکر میکردم که فقط یه جا تو دل آدم هست که اونم مال خداست...ولی این طوری نبود! دوتا جا بود و من اصلا خبر نداشتم...اگر یه کم دیگه گزشته بود می گفتم « عاشق شدن گناه کبیرست» ولی خدا نذاشت انقدر از حقیقت دور شم!
آره! دوتا جا بود! هر دوش پر شده حالا!

دل او مال من است
هرچه از عشق من آغاز شود مال من است


تا بعد!