رسم بد عهدی ایام چو دید ابر بهار ...

سلام ... دل آدم میتونه چقدر بگیره ... اونم یه دفعه!
انقدر همه چیز خرابه که نمی دونم میشه باز اومد اینجا الکی گفت امیدوارم یا نه ...
به خداییش اعتقاد دارم و میدونم میتونه همه چیز رو درست کنه اونم از راهی که غیر ممکن ترین راه به نظر میرسه ، ولی... خیلی دلم میخواد یه چیزی رو پیدا کنم که اصلا درست بشه...
خیلی وحشتناکه .... همه چیزم رو از دست دادم ... عجب لحظهء مذخرفیه وقتی چشاتو باز میکنی و می بینی هیچ امیدی نیست...
میدونم! دوباره فردا میام میگم من امیدوارم به ... ولی حقیقت اینه که فردا و دیروز دروغ نوشتم و به مغز خودم و بقیه خیانت کردم و امروز راست میگم و دلم رو از بین میبرم
شاید خنده دار باشه، شاید ضعف آدم رو نشون بده ،شاید بگن « کم آورده » ، ولی ای کاش مرگ آدم دست خودش بود ... یکی دو هفته ای میشه موقع رد شدن از خیابون سرم رو بالا نمی گیرم آخه فوقش اینه که آدم می میره تو این وضع یکی از بهترین راه حل هاست ، به نفع همه ...
کلی میشینی برای خودت دلیل زندگی جور میکنی ، میشماریشون میبینی سه تا بیشتر نیست برای همونم ذوق میکنی ادامه میدی ، خوب وقتی همین سه تا رو هم ازت بگیرن چیکار میکنی؟!؟!؟!؟!
دیگه رمق حرف زدن رو هم ندارم چه برسه به جر و بحث و دعوا و کتک کاری...
آره بابا افسردگی گرفتم ... چشه؟ کلی هم مرض شیکیه فقط بدیش اینه که فایده نداره نه میکشه نه مشکلی رو حل میکنه
میدونم در اومدن از این حال یه کمیش دست خودمه ولی وقتی میبینم هیچ کدوم از این دریای مشکل رو نمی تونم حل کنم و تا گردن تو باتلاقی که بقیه از زندگیه قشنگم ساختن فرو رفتم ترجیح میدم تو همین حال بمونم
وضع بدیه ...
خدایا بازم امتحانه یا مجازات ... خدایا تو که همه چیزو میدونی ... تو که میبینی تا دیونگی یه قدم بیشتر فاصله ندارم ، تو که بی انصافیه آفریده هاتو میبینی ... کمک نمی کنی؟
خدای من وااااااااااااای ای خدای من ... اینا دیگه کار من نیست...
سه تا راه گذاشتن برام که فقط یکیش به دست منه ... انتخاب کردنش هم هیچ فرقی با خودکشی نداره ، نمی تونم ... آخه این چه انتظاریه؟! همه چیز رو رها کنم؟ فراموش کنم ؟؟؟؟ خودمو؟ همهء زندگیمو؟
دو راه دیگه هم به اختیار و اتنخاب من نیست ...
نمی دونم ، هیچ چیز رو نمی دونم ، ندونستن دیونم کرده ...
دارم له میشم ، هیچ کس هم نمیتونه بفهمه چه عذابی میکشم چون به خیلی ها نگفتم و نمی تونم بگم به اونی هم که گفتم کامل نگفتم ... چون بیشتر از اونم نمی تونستم خودم رو خورد کنم ، تحملش رو نداشتم
این چند وقته تاریک روشن شدن هوا رو هم نفهمیدم ، انقدر فکرم مشغوله که هفتاد هشتاد درصد حرفای دوستام رو هم نمیفهمم ...
حتی امروز! برای دیدنش لحظه شماری میکردم ، ولی نمی دونم امروز چه طور گذشت یه ذره که جلو رفتم دیدم نیست ، فهمیدم ازش خداحافظی کردم ، خیلی سخت بود به خدا ... باید میخندیدم من فقط میتونستم گریه کنم ،
کاش امروز هنرپیشگی رو کنار میذاشتم و به جای اون لبخند های مسخره یه ذره گریه میکردم... وقتی یادم اومد ازش جدا شدم نشستم روی پله های یه خونه و شروع کردم به گریه کردن ، لعنت به این مردم که انقدر شعور ندارن حتی نمی فهمند که بابا یارو داره از غصه میمیره این یه دونه رو ول کنیم ، تو اون وضع باید با اون ها هم دعوا کنی ... تو کوچه پس کوچه ها هم نمیشه راحت بود !
هرکی حوصلش سر رفته نخونه ، حالا حالا هم میخوام حرف بزنم!
امشب عروسیه یکی از دوستامونه ... کاش اونجا بودم ، تو این وضع بیریخت دیدن شادی و خندهء یه دوست قدیمیه مدرسه باید عالی باشه ... امیدوارم خوشبخت بشه ، خوش باشه ، سلامت باشه ،موفق باشه ،گیر آدم های حیون صفت نیفته ، بهش نارو نزنن ، کسی پشتشو خالی نکنه ، برای کارهای نکرده مجازاتش نکنند ، حکم اعدام براش صادر نکنند ، دلش نگیره ، بزرگترین آرزوش مرگ نباشه ..........
میدونی چیه جوجه؟ باید صبر کنی ... آخریش مرگه ، هنوز راه داری ... بساز شاید این وسط یکی هم بهت کمک کرد فقط یه چیزی ...
امشب قرآن باز کردی از اول تا آخر خدا نعمت هاشو برات شمرد و بهت گفت یٌخرجٌ الحَیَّ من المیتِ و مٌخرِجٌ المیتِ منَ الحیَّ ، ذلِکٌمٌ الله
خدا رو شکر ...