سلام !
این بار چهارمیه که دارم مینویسم و برق میره و هرچی نوشتم پاک میشه ... این بار دیگه هر سه خط یه بار save میکنم ...
این کنکورمون رو هم دادیم و گند زدم! بنده الآن گندِم زار هستم .... هیچم از آشناییتون خوشحال نیستم!
چه گندی هم زدم ...پارسال این موقع داشتم میمردم ،دوهفته از اتاقم بیرون نیومدم یک ماه از خونه تکون نخوردم ،اووووووووووووه چه گریه ای میکردم ...پارسال وقتی دیدم ریاضی نمیتونم بزنم هیچی دیگه دست به ورقم نزدم و فیزیک رو سفید گذاشتم امسال نه دیگه ... ۲۵ تا ریاضی زدم دیدم بسه فیزیک هم همین حدود زدم خیلی عالیه نه؟! بقیش خیلی بد نبود فقط بد بودD:
از جلسه که اومدم بیرون دیدم بــــــــــــــــــــــــــه! همهء بچه های مدرسه اینجان ، چقدر عالی که همرو دیدم ، خیلی خوب بود ... دلم برای سروصدا و آبروریزی تنگ شده بود ، اونم خیلی!
مثل سال های پیش ... سرو صدا و شلوغ بازی در آوردیم ...ماچ و بوسه و خنده های بلند که همه میگن «زشته!» گوربابای همه!
چقدر دلم براشون تنگ شده بود... دلم برای مدرسه و پشت میز نشستن تنگ شده ، برای اخراج شدن ، آب بازی ۷ تعهد دادن که « من اینجا در حضور خانم برادر مدیر مدرسه و خانم بهمنی معاون
مجتمع آموزشی شهید مهدوی اعلام میکنم که از کردهء خود پشیمانم ...دیگر تکرار نخواهد شد » بعدش هم دوباره زنگ تفریح بعدی سیخ گوشهء دفتر وایساده بودم و داشتم میگفتم «من نزدم ! خودش شروع کرد ،میخواست فحش نده !!!»
چقدر دلم برای معلم های خل و چلمون تنگ شده ... بعضی هاشون فکر میکردن من مظلوم ترین مخلوق خدام ، ساکت ، مودب ... یه بار سال دوم راهنمایی بزن برقص بود تو کلاس منم رو میز و همین موقع «صفار» ناظممون اومد و تو دادو هوار کرد یه دفعه چشمم خورد به من گفت « وااااااااااااااااااااااااا تو؟! » بعد هم از ناراحتی اینکه منم از راه بدر شدم سرش رو انداخت پایین و رفت ، بنده خدا نفهمید من بساط راه انداخته بودم!
وای خدا اون دفعه که نارنگی گندیده گذاشتیم زیر معلم فیزیکم رو هیچ وقت یادم نمیره بلند شد تو کلاس راه رفت همه از خنده مرده بودن ...
سوسک تو کلاس ول میکردیم و بچه ها جیغ میزدن و کلاس تعطیل ، مدرسه هر سال ۱۳ آبان نمایشگاه داشت که همیشهء خدا دوهفته قبل و بعد از نمایشگاه کلاس ها رو هوا بود و ماها ولو تو حیاط
برای کلاس زبان نرفتن چه فیلمی بازی میکردم ! همیشه از انگلیسی متنفر بودم... گریه میکردم و داد میزدم که وای خدا من زنگ پیش ساندویچ الویه خوردم فاسد بوده مسمموم شدم نمیتونم برم سر کلاس حالم بده و مجوز میگرفتم که سر کلاس نرم و میرفتیم تو نمازخونه و باز هم بزن و برقص!
همین پرستویی که الآن از جوب نمیتونه بپره ... سال سوم راهنمایی که بودیم نمیدونم باز از کدوم کلاس در رفته بودیم یه کی از ناظم ها افتاده بود دنبالمون ماهم میدوئیدیم مثل خر ... گیر کردیم توی کلاس شمارهء ۱۰! از پنجرش حدود ۲ متر رو پریدیم پایین تو حیاط پشتیه مدرسه و چسبیدیم به دیوار که اخر گممون کرد تو این عملیات فرار منو پرستو و نغمه هم حضور داشتیم!
سوم دبیرستان یه امتحان دیکته از کل سوم ها گرفتن ... خدا بیامرزه خانم مهتدی رو ... نمره هامون این بود :
من : ۵/۴
نغمه : ۵/۱
پرستو : ۵/۶ -
توجه داشته باشید که از ۲۰ بودنمره ها ، چه جوکی بود...پرستو باید امتحان مجدد میداد D:D:D:D:D:
هر روز میرفتیم کوه ... چقدر دلم برای تحصن و اعتراض تنگ شده! میشستیم تو حیاط از جامون تکون نمیخوردیم و امتحان نمیدادیم ...
برای ویرونی یه مدرسه بس بودیم !!! یاد اون همه خنده بخیر ................................
شب کنکور امسال هم باز من دلشوره گرفته بودم که خوب امسال به خیر گذشت ... مخمو بعضی ها زدن و بیخیال رفتم سر کنکور ... به جناب استاد یه تشکر ویژه بدهکارم
فردا تولد این بابای ماست و آره تولدش مبارک ولی چون فعلا اصلا ازش خوشم نمیاد کادو بهش نمیدم... خوبه!
چقدر بابای من منو اشتباه گرفته .... اومده میگه من میدونم تو مخصوصا بد دادی که قبول نشی تو دیونه ای داری زندگیتو هدر میکنی نمی فهمی خدا چه نعمتی بهت داده ...
بفرما بابا جان مال شما ببینم تو میتونی ازش استفاده کنی یا نه!!!!
دل خوش من که برای تو زندگی نمیکنم.... مهم هم نیست چی تو اون مغز خرابت میگذره ... امیدوارم خدا به مناسبت تولدت شفات بده!
آره بابا من مرض دارم! به تو چه؟!
هرچی فکر میکنم نمی فهمم چرا من میخوام کنکورم رو بد بدم... فشار زندگی زیاده بیچاره قاطی کرده!
امروز دفتر های قدیمیم رو ورق میزدم اینو دیدم:
ای خدای بزرگ محتاج آب و هواتم و به دونه های روزیت که از زمین میباره و آب گوارات که تو هوا رشد میکنه و بیرون میاد و همون انتظار بازگشت که نسل در نسل نسیبم کردی « دلِ خوش »
ای پروردگار آسمون های پرواز ، راضیم به رضای تو !!!
بار الهی
فرا خوان این جان سیاهم را که دلم درماندست
و نگاهم سنگین
سخنم بسیار است که به دل بسپردم
به بهشتت سوگند
زمانی از بارگاهت دورخواهم شد
که به پاکی این کودک بازیگوش باشم
مثل این که اون موقع هم هروقت کم میاوردم دامن خدا رو میچسبیدم ... چه صبری داره این خدا!
چقدر با احساس بودم بابا خون میدیدم قش میکردم الان نه دیگه ... خیلی بی احساس و زمخت شدم انگار!
اشکال نداره
عماد از بابت cd ها خیلی خیلی ممنون ...
یاد
کنفرانس یاهو افتادم D:D:D:D: بالاخره این نغمه خانوم وبلاگش رو نوشت ببینیم چیکار میکنه ...
به زندگیم امیدوار شدم ... همین جوری کلی ... زندگیم رو خیلی دوست دارم ... دوسِت دارم زندگیه من دوسِت دارم!!!!
خدارو شکر!