زندگیه من، دوسِت دارم...

سلام
با این که هیچ چیزی درست حسابی نیست و هیچ اتفاق خوبی نیفتاده و اتفاق بد هم همین طور افتاده ولی همه چیز خوبه!
اینم یه جور دیونگیه دیگه...
جمعهء همین هفته هم آزاد رو بدیم تمومه ... البته یادم نیست تجربی هم امتحان دارم یا نه ولی اون مهم نیست هرچیزی میخواست بشه شده دیگه چیکارش کنم ...

دیشب رفته بودم مهمونی ، از در که اومدیم تو سلام کردیم و یه لبخند الکی هم تحویل دختر دایی ۸ ماه همون دادیم اونم یه قهقهه زد و زن داییِ هم از خدا خواسته بچه رو تالاپ انداخت تو بغل من ... نمی گم از بچه بدم میاد ولی خوب حوصلم سر میره دیگه ماشالا یه کوه گوشتم هست، خپل ... دستم شکست! تاهم میومدیم بشینیم جیغ میزد. هیچی دیگه تا ساعت ده که خانوم اراده کردن تو بغل ما خوابشون برد خونه رو متر میکردیم و راه میرفتیم ... خداروشکر خوابید ... حالا همون موقع که بیدار بود و داشتیم با هم عاشقانه هی راه میرفتیم هیجان زده میشد دهنش رو تا آخر باز می کرد و میچسبید به صورت ما و .. خلاصه یه دوش میگرفتیم .. نمی دونم باید چیکار کرد بچه ها از آدم خوششون نیاد و نخوان هی ماچ کنن و از سرو کول آدم بالا برن

امروز هم رفتم خونهء این پرستو خانم و با هم وبلاگ بسیار زیباش رو شریکی اپدیت کردیم که توصیه میکنم بخونید به دردتون میخوره و یه سری شو متالیکا که جناب استاد برامون فرستاده بودن رو نگاه کردیم و به این نتیجه رسیدیم که انقدر ها هم که ما فکر میکردیم اینا به دردنخور و اعصاب خوردکن نیستن یعنی اصلا بد نیستن فقط باید اعصاب قوی ای برای گیتار برقی داشته باشی، از دوسه تا آهنگشون هم خوشمان آمدD: حاجی جون دست شما درد نکنه
در همین حال که ما داشتیم می خندیدیم و آهنگ های مختلف گوش میکردیم نغمه زنگ زده اشکال فیزیک میپرسه ...بچه درس خون ...خرخون... وبازم اینجا به درس خون بودن خودم پی بردمD:
آخرش دمِ اومدن به یاد بچگی (یعنی دوسه ماه پیش D:) شروع کردیم به کتک کاری که طبق معمول پرستو خورد و بعد هم بنا بر توصیه دوستان با گلرنگ افتادم دنبالش و اونم هرچی عطر مردونه و بد بو داشت خالی کرد رو من .. هی گفتم بابا من دارم میرم تو خیابون زشته ...شعور نداره کهD:

جواب آزمایش هم که لطیفه پرسیده بود ... (نگران چی هستین؟! من ده تا جون دارمD: ) هیچی بابا میگن دوباره بیا آزمایش بده که حسش نیستD:
خلاصه که زندگی به کوری چشم بعضی از افراد خانواده خیلی خیلی خیلی دوست داشتنیه ... مخصوصا زندگیه من از بقیهء زندگی ها دوست داشتنی تره...
خوش باشید ...تا بعد

یاد همهء پدربزرگ مادر بزرگ ها به خیر...

بچه که بودم تا دلم میگرفت زنگ میزدم به پدر بزرگم «بابا ممد اینا منو اذیت میکنن»
گوشی رو که میذاشتم درمیزد ... وای چقدر دوسش داشتم
همیشه حامیه من بود ، نوهء عزیز دردونش بودم بقیهء نوه ها نمیخواستن سر به تنم باشه خوب خودم رو براش لوس میکردم آخه ...
جاش بدجوریه خالیه ... دلم نمیخواست بره ... روزهای آخر قول گرفته بودم ازش دیگه بیاد خونهء ما اونم گفت باشه .. قرار بود از بیمارستان که مرخص شد بیاد پیشم تختش رو آورده بودم تو اتاق خودم قراربود مال من بشه

روز آخری که تو بیمارستان بود رفتم دیدنش عمه هام شروع کردن جلوش دعوا سر یه گلدون ... هنوز زنده بود سر ارث دعوا میکردن ... از اسم ارث و ارثیه بدم میاد لعنت به این آدم های پست و رذل... اشک تو چشماش جمع شد دستش رو کشید به سرم گفت بابا « این گلدون مال تو ، دوست دارم همیشه وقتی نگاهش میکنی منو به یاد بیاری ...بابا منو یادت نره ...بعد منو بوسید و سرش رو گرفت اون ور و من گریه کردم و گفتم اذیت نکن با من بیا خونه از دست اینا هم راحت میشی ... عمم گفت «یعنی چی من این گلدون رو میخوام میدیش به این بچه نیم وجبی؟» چقدر از این عمم بدم میاد ...
تا ساعت ۵ که اجازه داشتم تو بیمارستان ببینمش هی حرف از چیزهایی میزد که داره میبینه ... میگفت بچگیش رو یادش میاد ... یه دفع یه گوشهء اتاق رو نگاه میکرد میگفت اِ ... بابام! ... میگفت می بینیش بابا؟»
من میترسیدم حرفاش بوی مرگ میداد ...
آخرش که بوسیدمش گفتم « خداحافظ تا فردا ... صبح میای دیگه ؟»
گفت :
« رسیده مژده ز غیبم که زود باید مرد
چه خوش خبر که غم زندگی نباید خورد
تنم رها شود از دست دوستان دورنگ
بس است غصه مگر عاقبت نباید مرد»

ظهر که از مدرسه برگشتم خونه دیدم دم در یه پرچم سیاه زدن ، دوئیدم اومدن اولین چیزی که دیدم صورت ماهش بود که یه روبان مشکی خورده بود روش ... و یه عالمه ادم بیخود که وقتی زنده بود اذیتش کردن و الان سیاه پوشیده بودن ... و رفت
خیلی تنها موندم بدون اون حالا که بابا باز شروع میکنه به اذیت کردن کسی نیست ازم دفاع کنه
کتابش رو که میبینم آتیش میگیرم ...
هی میگفت «پدر سوخته ممد چیه بابام هم منو ممد صدا نمی کرد من محمدم بابا محمد »
منم میگفتم بهت بابا ممد بیشتر میاد
میخندید میگفت جونور! تو آدم نمیشی

هرروز یه کاغذ بهم میدادی که توش برام با شعر درس زندگ مینوشتی حالا من اینو برات مینویسم
هرگز نمی گویم بخوان دیگر صدایی در تو نیست
دیگر نمیگویم بمان آخر نشانی از تو نیست
اما نخواه از قلب من
نامت فراموشش شود
عشقت زیاد برده و آرام تابوتت شود
تو زیر خاکی و هنوز عطرت درون خانه هست
حتی صدای خنده ات در گوش این دیوانه هست
هرجای خانه میروم نقشی ز تارو پود توست
هر پنجره تصویری از سیمای بیهمتای توست
زیبای من جسمت درون قبر پنهان کرده ام من را ببخش
انجا خدا هست آرزو از این سیاهی ها نترس
من میسپارم روح و جسمت را به دست رحمتش
امید دارم راه یابی در بهشت نعمتش

آره ، باز دلم گرفته و باز تو نیستی ...نیستی بزنی تو سر این پسر دیونت و نیستی که بگی «گریه؟ نگاه کن چه زشت شدی گریه نکن بابا تو خوشگل منی دوست ندارم اینقدر زشت بشی میذارم میرم ها »
دلم تنگ شده بابا گلدونت رو زدن شکوندن دیگه ندارمش ... یادت به خیر ، پیش خدا خوش بگذره
بسم الله الرحمن الرحیم الحمدلله رب العالمین ...