دو روز با قشر دیگه ای از مردم ...

سلام ...
دیروز برای آخرین کنکور( انشاءالله ) رفتم قم ... حالا فهمیدم چرا هیچ کس قم نمیزنه ...من چه جوری چهار سال اونجا بمونم؟
این ماشین همیشه خراب ما ، کامپیوترش سوخت و ماشین نداشتیم ... گفتم مگه چیه ؟ میریم ترمینال جنوب اتوبوس سوار میشیم ... این بابای ما هم که تو عمرش از این کارا نکرده به جای هرچیزی فقط دنبال این پژو کولر دار ها بود که اون ها هم نبودن ، ما تمام این ترمینال رو دور زدیم هی بگرد بگرد ..خبری نبود ...ماشین های بندر عباس و بوشهر و براز جان و اهواز و شیراز و اصفهان هم جای خالی داشتن یه بند داد میزدن و منم که از بچه گی عقدهء دریا و شهر های جنوبی مونده به دلم ... تقی به توقی این بابا و مامان ما ماشین رو پر میکنن و میریم شمال ولی هرچی التماس بکنی این سر ماشین رو برنمیگردون ...بی معرفت ها!!! خیلی دلم میخواست بپرم تو ماشین های بندر عباس و بعد هم سوار همون لنج غراضه ها میشدم و میرفتم قشم ... خوب می گفتم ، رفتیم کنار خیابون و همچنان من دنبال اتوبوس و بابام دنبال ماشین دربست که دیدم یه اتوبوس از این بنز جدید ها داد زد «قم هزار بپر بالا» منم پریدم و چند دقیقه بعد دیدم بابام با یه قیافهء بر افروخته و ابروهای توهم عین این آواره ها پهن شد کف اتوبوس و ملت نیمی خنده نیمی هم کمک کردن پاشه ( که البته من جزء نیمهء اول بودم ) آخه اتوبوس در حال حرکت بود این بنده خدا هم عادت نداشت مثل من دنبال اتوبوس بدو بدو بکنه و بپره تو.... تا خود قم که دعوا کردیم ، هی میگفت «لج باز کلّه شقِ ...گفتم دربست میگیریم» منم اعصابم ریخت بهم گفتم «از این سوسول بازی ها برا من درنیارا » ....بنده خدا شاخ در آورد منم به روی خودم نیاوردم
یه فیلم هم برامون گذاشته بودن « یاس های وحشی » ، ما که داشتیم میرفتیم قم ، قیافهء همسفر هامون هم که یه جوری بود و فیلم هم که جنگی و آهنگ ای ایران هم که میکس کرده بودن نزدیک بود داد بزنم « الله اکبر » که بابام دوباره شروع کرد به دعوا و یادم رفت تکبیر بگم
خلاصه رسیدیم قم و هتلمون رو پیدا کردیم و وااااااااای نمیدونید چه خرابه ای بود منم برا اینکه باباهِ نگه بریم پیش یه سری از فامیل ها که بنا به دلایلی هیچ ازشون خوشم نمیاد صدام درنیومد تا صبح با سوسک ها در جوار هم گفتیم و خندیدیم ... هرچی هم سعی کردم این بابامو بفرستم دنبال نخود سیاه نشد نمی شد بگم که بابا جان برو بیرون میخوام تلفن صبحت کنم خودش باید عقلش میرسید دیگه، که نرسید... آخرش هم مثلا اومدم از اون اتاق کثیف و داغون در برم اومدم پایین سه تا فرانسوی نشسته بودن طبق عادت معمولشون بلند بلند صحبت کردنو و منم که از فرانسوی ها خیلی خوشم میاد ... آخه نمیدونم اینا تو قم چیکار دارن ،یه ذره نشستم فوضولی گوش کردم و دیدم کلی هم از سفرشون به ایران راضین و باهم دربارهء میوه های عالیه ایرانی صحبت میکنند از هندونه هم خیلی خوششون اومده بود میفرمودن هندوونه های ایرانی یه چیز دیگست بعد از گوش وایسادن خسته شدم و اومدم بالا تو اتاق و نشستم تا صبح شه رفتیم کنکور دادیم خیرسرمون ... عمومی هارو خوب دادم نوبت اختصاصی که شد هیچ حسش نبود حل کنم یه ذره افتخاری حل کردم بعدش هم نشستم به خوردن تا گفتن وقت تمام... اومدم ورقه رو بگیرم بالا دیدم بَه! این که فامیل مارو یه چیز دیگه نوشته ... هیچی دیگه حالا یه ساعت بشین علاف ( یا الاف) تا به شکایتت رسیدگی کنند و بعد هم اومدیم میدون «هفتادو دو تن » دنبال ماشین برای تهران ، یه دفعه عموم زنگ زده وایسین همونجا ماداریم میایم دنبالتون قطعش کردم و دیدم الآن وقت این حرفا نیست تا بابا گفت « آقا دربست» پریدم تو ماشین که آره خوبه با سواری بریم ، وسط راه زنگ زدم به عموم گفتم « ببخشید آنتن نداد قطع شد هرچی گرفتم هم دردسترس نبودین ما دیگه مزاحم شما نمیشیم ....»
رانندهء ماشین از همون اول شروع کرد به درد دل کردن ، خدایی دلم براش سوخت ... زنش رو تو یه تصادف که خودش پشت فرمون بوده از دست داده احساس گناه میکرد بعد از مردن زنش کارو زندگیش رو ول کرده اومده تو جاده صبح تاشب میره بر میگرده که تو شهر نباشه ، یاد زندگیش نیفته :

« ولی نمی تونم همیشه تو فکرشم ، قیافش همش تو چشمه ، انگار داره نگام میکنه ، همهء زندگیم بود ، تنها دلیل زندگیم ، می خواستم خودم رو بکشم ولی فایده نداشت! زدم به جاده ها برای این که خرج ناهار و شامم در بیاد مسافر هم جابه جا میکنم ... خواستم فراموشش کنم ۱۰ ماه نرفتم سر خاکش هرشب خواب دیدم دارم آتیش میگیرم ، تنها که میشدم صداش میپیچید تو گوشم دیروز رفتم سر خاکش آدم زیاد اونجا بود اومدم قیافه بگیرم دیدم نمیشه خوابیدم رو سنگ قبرش و بلند بلند گریه کردم نمیدونی چه قدر خالی شدم انگار خودش رو تو بغل گرفته بودم اونم بعد از این همه مدت
ای بابا ای بابا چه روزگار بدیه ، نمیدونم اگر اونم بود چه چیزی از این دنیا کم می شد ... یادت به خیر »



بعدش هم زد زیر گریه ... بعد هم نوار روشن کرد ، دو روی نوار شعر فرنگیس بود ،سیاوش قمیشی
تا خود خونه لال شدم ، هیچ طوری هم جرعت نکردم خودم رو بذارم جای اون

نغمه و یکی دیگه از دوستام هم که مثل اینکه یه اتفاق خوب براشون افتاده و حتما قبول میشن خدارو شکر ، ما هم که از اول لوک خوش شانس بودیم و از این اتفاق های خوب برامون نمیفته ...
این همه تا قم رفتیم و یه زیارت نرفتیم ، از دست این بابای خوش خلق و همیشه گرفتار!
راستی!!! از امروز مراسم کتاب جر دادن داریم ... چه کیفی داره !
خوب دیگه فعلا خداحافظ...

روزی می آید به خورشید می گویم سیاه....

سلام
...نمی دونم الکی خوشی تا کِی فایده داره ... خیلی سعی میکنم به روی خودم نیارم خوب مثل اینکه اونقدر ها هم سیب زمینی نیستم ... چه بد!
آره اوضاع خرابه ... از هر جهت! ولی نم تونم بگم امیدی به هیچ چیز نیست ... دوستای خوبی دارم ، همیشه با همیم ،پشتِ هم ، برای زندگیم هدف پیدا کردم اونم یه هدف بزرگ و یه تکیه گاهِ معرکه ... آره بابا همین بسمه ... از سرم هم زیاده
دیدی؟ میشه ساخت وامید داشت تموم میشه این مشکل ها... ولی کاری با این قیافه و صدا نمی تونم بکنم .. شرمندم ... راست میگه آینه میشکنه با اینصورتِ تو هم بهش نگاه کنم ، صدام هم برای هرکس که بشنوه افسردگی میاره ...وای به حال اونی که هم صدامو داره هم تصویر!!! سعی میکنم بر طرف کنم مشکلاتمو ...پیشنهاد های خود را به صندوق اون زیر بیاندازید D:

آره بابا یه روز میشه که نوبت منه...یعنی این چرخ زمانه یه طوری می چرخه که منم فرصت اذیت کردن و دق دادن پیدا کنم و اون روز وقتی دید که بهم احتیاج داره ، وقتی کمرش از سختی ها خم شده بود اون موقع که از تو چشام خوند که می خوام انتقام بگیرم ،لبخند میزنم و دستش رو میگیرم و بلندش می کنم تا بفهمه منو هیچ وقت
نشناخت ...
آره ... کمکش میکنم تا بدونه نتونست منو تربیت کنه ... من اونی بار اومدم که میخواستم

یه روزی میاد انقدر همهء ابعاد زندگیم روشن و پاک و سبزِ که یاد درد و غم غصه هام نمی افتم ...
میگن« وقتی بچه به دنیا میاد اون گریه و شیونش برای اینه که میگه چرا به دنیا اومد ... برای اینه که میفهمه پا تو چه جهنمی گذاشت» ولی نه! فکر می کنم اشتباهِ اون گریهء خوشحالیه ... از هیجان جیغ میزنه
کلی تو صف وایساده بیچاره تا نوبتش شده ...نوبت زندگی... نوبت بودن ...نوبت پرستش ... نوبت عاشق شدن
کم شانسی نیست !
خدا خیلی بزرگه ، خیلی لطف داره ، کلی شرمندشم ...
من منتظر نمیشینم تا زندگیه ایده آلم بیاد سراغم ... می دوئم دنبالش ... همیشه دوندهء خوبی بودم ، می خوام مثل دبستان تو مسابقات دوی منطقه اول بشم و مثل اون روزا کسی به پام نرسه ...فقط منطقم یه ذره بزرگ تر شده ...شده دنیا ، خوب منم بزرگ تر شدم خیلی بزرگ تر ...کی میاد مسابقه بدیم؟ هرکی دستش اول خورد به دیوار...
فقط به جای اون « ۱ ،۲ ، ۳ حمله» یه بچگی ...این بار« یا علی.»