روزهای فراموش نشدنی ...

چون دردی که جان را فرا گیرد ، آتشی که وجود را بسوزاند ، نگاهت در عمق باور نفوذ میکند و اطمینان می بخشد به حضوری که پایدار میماند... تا ابد ، تا روزی که این سه حرف هنوز مقدس ترین مخلوق خداست.
سوگند به پاکی لحظه های با تو ودنم ، به لطافت حس دوست داشتنت و به رحمانیت او که تو را به من بخشید که تا رمق دم و بازدم در من باشد ، دم تو باشی و شکر بودنت بازدم.
حمایتت را از من دریغ مدار ، ستون زندگیم باش ، از من بخواه که دوستت داشته باشم ، حق پرست باشم و مخلوق بی نظیرش را ستایش کنم ،بخواه که وقت سختی کنارت باشم ، بخواه که از غرورت مغرور ترین باشم ، با خنده هایت مست شوم ، با سکوتت بخوابم ، با زمزمه هایت پرواز کنم ... روبه رویت ، چشم در چشم دست هایمان را بسویش بگیریم و شکر کنیم که هستیم ، با هم ،در کنار هم ، زیر سایه اش ...

این هفته فوق العاده بوده ، بازم میگم ، کتاب های دینی حرف بیخود تو مخ بچه ها میکنند ، برترین نعمت ، عشقِ نه حیات! ... ممکنه خدا کسی رو خلق کنه کلی هم نعمت به دست و پاش بریزه ولی تا آخر عمر نعمت عاشق شدن رو بهش نده ... به خدا اون بدبخت ترین مخلوق کل تاریخ آفرینشِ ... پس خدا رو شکر... خدا دوسِت دارم !
دیدید میگن « اون دوتا رو فقط مرگ از هم جدا میکنه » من ترجیح میدم طوری زندگی کنم که جناب عزرائیل هم نتونه هیچ گهی بخوره!
باور نمی کنم اینجا بودی ... خوش گذشته ... بازم خوش میگذره ... اومدنت ، دیدنت ، حرف زدنت ، نگاهت ، بودنت ... من چه جوری باید همهء اینا رو تعریف کنم ...
اومده بودم خیلی چیزها بنویسم ولی سانسور شد! حتی اون نوشته های بالا ... فکر کنم اگر همه چیز بین خودمون بمونه هم امن تره هم ، مقدس تر!

نغمه این دفعه خیلی قشنگ نوشته بخونیدش ، خوشم اومده خیلی


وباز هم اینکه ... خیلی ممنونم که اومدی ، همه چیز رو درست کردی ... بدجور خراب شده بودم ، دیگه فکر نمی کنم به چیزی بشه گفت « مشکل »


بسوزانم تو ای عـشـق
          بـمیرانـم ز شـوقـت
               عدم در دوری توست
                      وفـا کن بـا من ای عـشـق


تا بعد

عشق میبیند ، عشق میسوزد ، عشق می بارد، عشق میماند.

سلام
یه کتاب خیلی قشنگ گیرم اومده ما عشق را از بهشت به زمین آورده ایم مال هیوا مسیحِ ...
قم هم بد نمیگذره مرسی که هیچ کس نمیپرسه! خوب من الآن اعصاب ندارم پاچه همرو میگیرم جلو نیاید بهتره ...
امتحان ها  هم شروع شده و من وای جدی نمیرسم بخونم .. میُفتم یعنی؟!
سر کلاس ها و تو راه چندصفحه نوشته بودم که باید اینجا بنویسم ولی ... به معنای واقعیه کلمه حالم گرفته شده برای همین نمی نویسم ... از نوشتن اینا هم پشیمون نمیشم نمیشه که آدم هی لبخند ژکوند تحویل بده ، میشه دلش بگیره ، میشه گریه کنه ...میشه لج کنه گریه هم نکنه و مثل یه بت بشینه سر جاش و درودیوار رو نگاه کنه !(یعنی مثلا من کم نیاوردم)
 نه خوب ،چند خطشو مینویسم ...


بین چشمان من و تو
 رازها خفته و کَس خبر ندارد
هر بار نگاهت
اکسیر حیات است و به کس به غیر من اثر ندارد
هر ثانیه بودنت
بهاریست که خوارهای جان من به گُل نشاند

هر لحظه شکفتنت
خزانیست که اندوه و غم هزارساله را به گِل نشاند ...

منتظرم ... مثل همیشه ، همیشهء همیشه ...
نمیدونم بگم کاش بگذره یا بگم کاش نگذره !
بگذره دلم تنگ میشه ، نگذره دلم میگیره ...

عشق من ، گرتوباشی راهدارم
من به هستی پادشاهم
گر بمانی تا قیامت در کنارم
روز محشر برخدا سوگند ، رستگارم

کلاس دودر کردم ... آخر ترمی همه درس میخونن من ... نه راستی ! منم دارم درسای خودمو میخونم ،زندگیم رو ... دارم یاد میگرم که بداخلاق ها به همه چیز میرسند! میدونی قم اومدن چقدر فایده داره؟ ... اونجا انقدر دلت میگیره که وقتی برمیگردی حتی بابات! رو هم دوست داری ... گرچه که وقتی میرسی میبینی هیچ دوست نداری ....
اونجا با کلی آدم آشنا میشی و میگی و میخندی هفتهء بعد که میای میبینی دزد بودن از خوابگاه اخراج شدن! قیافهء جالبی هم پیدا میکنی...
 یاد میگیری موقع خواب موبایل و پولت رو ۴ دستی بچسبی ... یاد میگیری سر کلاس پارس کنی تا کاری به کارت نداشته باشند ... یاد میگیری با اسفناج غذا درست کنی و وقتی میخوری فکر کنی بیف استروگانفِ ...
 
عاشقم ،من بی کَسم اما خدایم    ....     باغداری صاحب زیباترین سرخ جهانم...

وکلی حرف دیگه که نمیشه نوشت ...
تا بعد.